تبیان، دستیار زندگی
در این حین یك نفر به رفیق آن جاسوس خبر مى دهد كه یارو اینجاست و نرفته است . آن شخص به عجله بیرون مى رود و دوان دوان خود را به حضرات مى رساند و به آواز بلند مى گوید او نیست...!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ترور اشتباهى


حکایتی از ترور اشتباهی ملک الشعرا

ملک الشعرا بهار

در روز هفدهم آبانماه 1304 هجرى . قمرى ملك الشعراء بهار پشت تریبون مجلس نطق مفصلى با رویه یكى به نعل و یكى به میخ زدن ایراد كرد. كسانیكه از طرف رضاخان ماءمور كشتن ملك الشعراء بودند شخصى را جزء تماشاچیان مجلس داشته كه مترصد خارج شدن او باشد. چند نفر دیگر هم در صحن مجلس با اسلحه آماده در تاریكى كشیك مى دادند.

ملك الشعراء پس از پایان نطقش از جلسه خارج شد. فورا مامور مرگ هم از میان تماشاچیان برخاست و با عجله خارج گردید. هنوز چند دقیقه نگذشته بود كه صداى چند تیر در صحن مجلس بلند شد...

شرح واقعه را خوب است از زبان خود ملك الشعراء بشنویم .

من در اطاق اقلیت سیگار در دست داشتم ، در همان حال حاج واعظ قزوینى مدیر دو جریده نصیحت و رعد كه از قزوین براى رفع توقیف جریده اش به تهران آمده بود با یكى از رفقایش براى تماشاى جلسه تاریخى و دیدن هنرنمایى رفقا هم مسلكانش به بهارستان آمد. رفیقش بلیط داشت و وارد شد و حاج واعظ داخل بهارستان شد و فورا در اداره مباشرت براى گرفتن بلیت وارد شد و قدرى هم معطل شد. من سیگار مى كشیدم و حاج واعظ بلیت گرفته بهمراه اجل معلق داخل صحن بهارستان شد، از جلو سرسرا رد شد، عبا و عمامه كوچكى و ریش ‍ مختصرى و قد بلند و قدرى لاغر با همان گامهاى فراخ و بلند. یعنى مثل ملك الشعراء بهار از در بیرون رفت كه از آنجا بطرف راست پیچیده و از در تماشاچیان وارد شود.

حضرات در زیر درختها و پشت دیوار دو طرف در، به كمین نشسته بودند. استاد آنها هم مترصد ایستاده بود كه دیدند بهار از در بیرون آمد، اینجا بود كه شروع به شلیك كردند و گلوله اى به گردن واعظ مى خورد، واعظ به طرف مسجد سپهسالار مى دود. خونیان از پیش دویده در جلو خان مسجد به او مى رسند. واعظ آنجا به زمین مى خورد، پهلوانان ملى بر سرش ‍ مى ریزند و چند چاقو به قلب واعظ مى زنند و سرش را با كارد مى برند...!!

حضرات در زیر درختها و پشت دیوار دو طرف در، به كمین نشسته بودند. استاد آنها هم مترصد ایستاده بود كه دیدند بهار از در بیرون آمد، اینجا بود كه شروع به شلیك كردند و گلوله اى به گردن واعظ مى خورد، واعظ به طرف مسجد سپهسالار مى دود. خونیان از پیش دویده در جلو خان مسجد به او مى رسند. واعظ آنجا به زمین مى خورد، پهلوانان ملى بر سرش ‍ مى ریزند و چند چاقو به قلب واعظ مى زنند و سرش را با كارد مى برند...!!

در این حین یك نفر به رفیق آن جاسوس خبر مى دهد كه یارو اینجاست و نرفته است . آن شخص به عجله بیرون مى رود و دوان دوان خود را به حضرات مى رساند و به آواز بلند مى گوید او نیست...!

بخش تاریخ ایران و جهان تبیان


منبع : موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی