تبیان، دستیار زندگی
خطاب به آدمها و اهداف پوچ و مسخره شان می گوید: همش هفتاد، هشتاد سال. یعنی اگه شانس بیارید، اگه خیلی زودتر ریق رحمت رو سر نکشید، خیلی که تو این خراب شده باشید هفتاد هشتاد سال بیشتر نیست. لامسبا اگه هفتصد سال می موندید چی کار می کردید؟
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : زهره سمیعی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خطاب به آدمها

بررسی اثر«استخوان خوک و دستهای جذامی» مصطفی مستور


خطاب به آدمها و اهداف پوچ و مسخره شان می گوید: "همش هفتاد، هشتاد سال. یعنی اگه شانس بیارید، اگه خیلی زودتر ریق رحمت رو سر نکشید، خیلی که تو این خراب شده باشید هفتاد هشتاد سال بیشتر نیست. لامسبا اگه هفتصد سال می موندید چی کار می کردید؟"


استخوان خوک و دستهای جذامی»

این کتاب داستان زندگی هفت خانواده ی متفاوت با شیوه ی زندگی متفاوت را به تصویر می کشد که تنها دارای یک نقطه ی مشترکند و آن این است که در برجی واحد زندگی می کنند.

دانیال که مدام سرش در کتاب است و با مادر پیرش زندگی می کند تنها کسی ست که به دغدغه ی آدمهای اطرافش می اندیشد و بیش از دیگران به فلسفه ی زندگی اهمیت می دهد. در آغاز داستان او در مقابل پنجره ی رو به خیابان می ایستد و خطاب به آدمها و اهداف پوچ و مسخره شان می گوید: "همش هفتاد، هشتاد سال. یعنی اگه شانس بیارید، اگه خیلی زودتر ریق رحمت رو سر نکشید، خیلی که تو این خراب شده باشید هفتاد هشتاد سال بیشتر نیست. لامسبا اگه هفتصد سال می موندید چی کار می کردید؟"(1) دانیال بی پروا آدمهای غرق شده در مدرنیته را خطاب قرار می دهد: "دنبال چی می گردید؟ آهای با شما هستم! با شما که هر کدومتون فکر می کنید دهن آسمون باز شده و تنها شما از توش پایین افتادید. اگه تا حالا کسی بهتون نگفته من بهتون می گم که هیچی نیستید."(2)

در طبقه ای دیگر درنا با پدر و مادربزرگش زندگی می کند. درنا بعد از دانیال تنها شخصیت مظلوم و آگاه این داستان است که شاهد طلاق پدر و مادرش است. او به یک نوع خاصِ خود به دنیا می نگرد. در قسمت آغازین کتاب درنا گویی جایی را بر روی کره ی جغرافیایی متر می زند و در برابر کوچکی دنیای آدم بزرگ ها حیرت زده می شود. نقاشی زیبا و پر معنی درنا ما را شگفت زده می کند. کشیدن مردی که هم چون مترسکی ایستاده و قدش به نزدیک ابرها می رسد. این نقاشی را شاید بتوان نمادی در نظر گرفت از آدم های مختار و آزاد با قدرت بالا اما همچون مترسکی مانده در گل.

حامد و مادرش نیز با یکدیگر زندگی می کنند. حامد در یک آتلیه ی عکاسی کار می کند. نامزد او، مهناز، در هلند تحصیل می کند و به زودی قصد بازگشت به ایران را دارد. از طرفی حامد به یکی از مشتری ها که نامش نگار است ، تنها به دلیل شباهت بسیار زیاد او به مهناز، علاقه مند می شود. دیالوگ حامد با نگار بر سر سه نکته ی اساسی در عکاسی بسیار قابل تأمل است. «حضور عکاس در عکس در واقع از حضور سوژه هم بیشتره، چون این عکاسه که تونسته اون شکل از ترکیب بندی، نور زاویه ی دید و رنگ و بقیه ی جزئیات رو توی عکسش به وجود بیاره کاری که به عقیده ی استاد ما از عکاس دیگه ای ساخته نیست.»(3)چیزی که انسان در حسن و زیبایی مخلوق خدا می بیند بیش از هر چیز وجود خالق را ترسیم می کند، نکته ایی که حامد در عشق کورکورانه اش فراموش کرده بود!!

جدایی آدمها از یکدیگر به واسطه ی دیوارها و غافل بودن همسایگان از یکدیگر تا این حد، مخاطب را متعجب می کند. تعجبی تلخ از جنس ناباوری. این ساختمان نماد دنیایی واحد و هر طبقه نشان زندگی و دغدغه های متفاوت است.

سوسن زن تنهایی ست که از طریق روابط آزاد و بی قید و شرط با مردان امرار معاش می کند. او بیش از هر چیز از خلأ عاطفی رنج می برد و درک اینکه کسی بخواهد خودِ او را دوست داشته باشد برایش غیر قابل تصور می نماید. این تصور با ورود مردی به نام کیانوش در زندگی او از بین می رود و عشق کیانوش به سوسن بیش از هر چیز در شخصیت سوسن تغییر ایجاد می کند. کیانوش عشق را در دور بودن دوطرف از یکدیگر توصیف می کند. کیانوش در جایی از کتاب برای توجیه حرف خود می گوید:« وقتی آدمها رفتند کره ی ماه، با خودم گفتم لعنت به آنها که به ماه هم رحم نکردند. گفتم ماه رو هم آلوده کردند. گفتم لعنت به انسان که ماه رو هم با قدم هاش ناپاک کرد.» (4)

  مصطفی مستور

نوذر در طبقه ای دیگر زندگی می کند و قصد دارد دو نفر را اجیر کند تا پیرمردی ثروتمند را بکشند. آن دو مرد طبق گفته ی نوذر پیر مرد را می ربایند و در بیابان او را می کشند. در این حین یک تن از این دو در ماشین نشسته بود و به رادیو گوش می داد. رادیو در حال پخش کردن فرازهایی از نهج البلاغه بود: « و در صفت دنیا می فرماید: به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پست تر و حقیر تر است از استخوانِ خوکی در دستِ جذامی. رادیو را خاموش کرد. دقیقه ای انگار بخواهد دو عدد سه رقمی را در ذهن جمع بزند- فکر کرد و باز به تاریکی بیرون خیره شد... از پیچ تندی که گذشتند بندر گفت: ببینم ملول تو تا حالا استخوان خوک توی دست آدم جذامی دیدی؟ »(5)

در یکی دیگر از این طبقه ها پسری مجرد زندگی می کند، که تنها دغدغه اش، گرفتن پارتی های آنچنانی و سرگرمی با دوستهایش است.

آخرین داستانی که مستور برای ما شرح می دهد داستان زن و مردیست که پسرشان به علت سرطان خون در وضعیت بدی قرار دارد. همه ی امیدها گویی برای این پدر و مادر به نا امیدی مبدل شده است. از طرفی تصویر میلیونها ستاره که مکرراً دکتر مفید آن را می بیند امیدی در دل مخاطب ایجاد می کند.

داستانها به صورت موازی برای ما شرح داده می شوند و این خود این احساس را به مخاطب الغا می کند که همگام با هر کدام از این زندگی ها پیش می رود. جدایی آدمها از یکدیگر به واسطه ی دیوارها و غافل بودن همسایگان از یکدیگر تا این حد، مخاطب را متعجب می کند. تعجبی تلخ از جنس ناباوری. تنها شخصیتی که یک بار در برابر یکی دیگر از همسایه ها واکنش نشان داد دانیال بود که با یک لبخند به درنا گویی از زندگی سخت او با خبر بود. این ساختمان نماد دنیایی واحد و هر طبقه نشان زندگی و دغدغه های متفاوت است.

استخوان خوک و دستهای جذامی/ مصطفی مستور/ انتشارات نشر چشمه/ قیمت: 2200

پی نوشت ها:

1. صفحه ی 6

2. همان

3. صفحه ی64

4. صفحه ی 70

5. صفحه ی 50

مریم سمیعی

بخش ادبیات تبیان