نافع ترین دوستى
دعا براى نوزاد پسر ایوب بن نوح گوید: طى نامه اى به امام هادى علیه السلام نوشتم : همسرم باردار است و از شما مى خواهم دعا كنید كه خداوند پسرى به من عنایت فرماید. حضرت در جواب نوشتند: خداوند به تو پسرى عطا مى كند، نام او را محمد بگذار. طولى نكشید كه صاحب فرزند پسرى شدم و نام او را محمد نهادم
همچنین ایوب بن نوح گوید:
از قاضى بغداد و دشمنى او در آزار بودم . ناچار متوسل به امام هادى علیه السلام شدم و نامه اى به حضرتش نوشتم كه از جانب قاضى مورد اذیت و آزار هستم و به شما پناه آورده ام .
حضرت در جواب نوشتند: دو ماه دیگر از این غم خلاص خواهى شد.
چون شصت روز گذشت ، آن قاضى عزل شد و ظلمش به پایان رسید(2).
اندیشه در دفع دشمن
محمد بن صلت گوید: به حضرت هادى علیه السلام نامه نوشتم كه شخصى با من دشمنى مى كند و من به فكر چاره اى افتاده ام كه آن را اجرا كنم .
حضرت در جواب نوشتند: احتیاج به آن فكر نیست .
طولى نكشید كه آن شخص به بدترین وجهى از دنیا رفت و من از شرّ او خلاص شدم(3)
مرد نصرانى و نجات او از مرگ
هبة بن منصور موصلى گوید: در دیار ربیعه مردى نصرانى به نام یوسف بن یعقوب زندگى مى كرد كه با پدر من آشنایى داشت . روزى به خانه ما آمد و این داستان را نقل كرد:
از طرف متوكّل مرا به سامرّا جلب كردند. چون از زندگى مایوس شدم و از آن طرف بزرگوارى و عظمت على بن محمد الرضا علیهماالسلام را شنیده بودم ، متوسل به آن حضرت شدم و صد دینار به آن حضرت نذر نمودم .
وقتى به پدرم گفتم ، مرا تشویق كرد و گفت : اگر چیزى باعث نجات تو باشد، همین نذر خواهد بود.
وقتى به سامرّا رسیدم با خود گفتم : تا كسى از آمدن من مطلع نشده به نذرم عمل كنم ، ولى اولین دفعه بود كه به سامرّا رفته بودم ، نه آشنایى داشتم و نه جایى را مى شناختم . به مركب خود سوار بودم و مى ترسیدم خانه امام علیه السلام را از كسى سوال كنم ؛ چون نصرانى بودن من ظاهر بود. عنان مركب را واگذاشتم كه به هر طرف كه مى خواهد برود و متحیر بودم كه چه كنم و مركب را به كجا ببرم . تا این كه به در خانه شخصى رسیدم ، از او پرسیدم : این خانه كیست ؟
گفت : على بن محمد الرضا علیه السلام است .
تعجب كردم و ((الله اكبر)) گفتم و این را یك علامت دانستم . لحظه اى توقف نكرده بودم كه خادمى بیرون آمد و گفت: یوسف بن یعقوبى تویى ؟
گفتم : آرى .
گفت : داخل شو و در این دهلیز بنشین .
گفتم : این هم علامت دیگر. نام و نام پدر مرا از كجا مى دانست و حال آن كه من در این شهر آشنایى ندارم .
نشستم و فكر مى كردم ، ناگاه خادم بیرون آمد و گفت : صد دینارى كه در آستین دارى بده .
صد دینار را دادم و گفتم : این هم علامت دیگر.
طولى نكشید مرا صدا زد، وارد شدم و دیدم امام علیه السلام تنها نشسته ، چون مرا دید، فرمود: خاطرجمع شدى؟
گفتم : بلى .
فرمود: وقت آن نشده كه به دین اسلام برگردى ؟
گفتم : دیگر احتیاج به دلیلى نیست و كسى كه اهل دلیل باشد همین دلایل براى او كافى است .
حضرت فرمود: هیهات كه تو مسلمان نخواهى شد و از اسلام نصیبى ندارى ، لكن پسرت مسلمان مى شود و از شیعیان ما خواهد بود.
سپس فرمود: اى یوسف! گروهى گمان مى كنند كه دوستى ما نفعى ندارد، به خدا سوگند! كه دوستى ما نافع ترین چیز براى همه است .
آن گاه فرمود: برو كه از متوكّل به تو مكروهى نمى رسد.
همان گونه كه فرموده بود، من نزد متوكّل رفتم و به خیر و خوبى از دست او نجات پیدا كردم .
هبة الله گوید: من بعد از مدتى پسرش را دیدم كه شیعه شده بود و از اكثر شیعیان در اخلاق قوى تر و در اعتقاد و محبت بالاتر بود.
او مى گفت : پدرم به دین نصارا مرد و من بعد از پدرم به اسلام مشرف شدم (4).
یونس نقاش و عنایت مولا
در ((امالى ابن شیخ )) آمده است :
منصورى ، از كافور خادم ، روایت كرده كه گوید:
امام هادى علیه السلام در سامرّا همسایه اى داشت كه او را یونس نقّاش مى گفتند و بیشتر اوقات حضور آن بزرگوار مى رسید و خدمت مى نمود.
روزى در حالى كه بدنش مى لرزید، خدمت حضرت رسید و عرض كرد: اى سید من ! وصیت مى كنم كه با اهل بیت من خوب رفتار كنى .
حضرت فرمود: مگر چه شده ؟ و تبسّم فرمود.
یونس عرض كرد: موسى بن بغا نگینى به من داده بود كه آن را نقش كنم و آن نگین از خوبى ، قیمت نداشت . وقتى كه خواستم آن نگین را نقش كنم ، شكست و دو قسمت شد، روز وعده فردا است و موسى بن بغا یا مرا هزار تازیانه مى زند و یا مى كشد.
حضرت فرمودند: اكنون به منزل خود برو و بدان كه فردا جز خوبى نخواهى دید.
روز دیگر، بامدادان خدمت امام علیه السلام رسید و گفت : قاصد موسى براى نگین آمده .
حضرت فرمود: وقتى رفتى ساكت باش و گوش كن به تو چه مى گوید.
مرد نقّاش رفت و بعد از زمانى خندان برگشت و عرض كرد: اى سید من ! وقتى رفتم و نشستم ، خطاب به من گفت : كنیزان من درباره آن نگین با هم دشمنى دارند، مى شود كه شما آن دو نگین را دو نصف كنى تا هر دوى آنها راضى شوند و دست از مخاصمه بردارند و نزاع نكنند؟
حضرت حمد خدا را به جا آورد و پرسید: تو در جواب او چه گفتى ؟
گفت: گفتم : مرا مهلت بده تا فكرى بكنم و ببینم چاره اى هست یا نه ؟
حضرت فرمود: خوب جواب دادى ؟(5).
پی نوشت ها:
1- حدیقة الشیعة : ص 686.
2- همان .
3- همان .
4- همان: ص 688.
5- چهارده معصوم قاضى زاهدى : ج 2، ص 149.
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
منبع:
چهره هاى درخشان سامرّاء ،حضرت امام هادى و امام عسكرى علیهماالسلام ، نوشته ؛ على ربانى خلخالى