در پرواز سنپطرزبورگ
خاطرات ناباکوف- 3
برای اینکه به درستی براساس زمان، بعضی از خاطرات کودکیام را منظم کنم، باید از ستارهها و کسوفها و خسوفها بگذرم، همانطور که مورخین از جزئیات یک حماسه رد میشوند. ولی در موارد دیگر کمبود اطلاعات نیست.
برای مثال خودم را میبینم که به سختی از صخرههای سیاه مرطوب کنار در بالا میروم، در حالی که خانم نورکوت، معلم سرخانه بیحال و غمگین فکر میکند دارم او را دنبال میکنم. یک دستبند اسباببازی به دست دارم. وقتی که دارم روی صخرهها میخزم، با نوعی ورد بامزه و مفصل و عمیقا شعفآور، واژه انگلیسی «childhood» (کودکی) را تکرار میکنم که به نظر، رازآلود و جدید میآید و وقتی که ذهن کوچک، بیش از اندازه پر شده، بیقرار من، با رابینهود و شنل قرمزی و درشکههای قهوهای اجنه گوژپشت درگیر میشد، عجیب و عجیبتر میشد. در صخرهها، گودیهایی هست که پر از آب دریای ولرم است، و غرغر جادویی من با وردهای مشخص همراه میشود، من دارم بالای آبگیرهای کوچک با رنگ آبی روشن مارپیچ میروم. البته مکان آبخازیا است در دریای آدریاتیک. چیزی که در دستم است، و شبیه حلقهای دستمال سفرهای است که از چیزی نیمهکدر، سبز کمرنگ و صورتی و سلولوئیدی است، میوه یک درخت کریسمس است که اونیا، دخترخاله زیبایم که همسن من است چندماه پیش در سنپطرزبورگ به من داده بود. به لحاظ عاطفی حفظش کردم تا زمانی که خطهای تیرهای درونش شکل پیدا کرد. در همان روز، در یک کافه کنار دریا، پدرم ـ درست همانوقت که از ما پذیرایی میشد- متوجه دو افسر ژاپنی در میز کنارمان شد. ما بلافاصله آنجا را ترک کردیم ـ نه بدون یکتکه دسر بستنی لیمویی بُم که پنهانی در دهان که درد میکرد، آورده بودم. سال 1904 بود. من پنج ساله بودم. روسیه در جنگ با ژاپن بود. هفتهنامه مصور انگلیسی که خانم نورکوت مشترک شده بود، تصاویر جنگی کار هنرمندان ژاپنی را داشت که نشان میداد، اگر ارتش ما سعی میکرد ریلها را روی یخ نامطمئن دریاچه بایکال بگذارد، چطور لوکوموتیوهای روسی- که بهطرز عجیبی به سبک مصور ژاپنی شبیه اسباببازی بود ـ غرق میشدند.
اما بگذارید ببینم. من حتی پیش از این هم با این جنگ ارتباط داشتم. یک روز بعدازظهر در آغاز همان سال، در خانه ما در سنپطرزبورگ، مرا از مهدکودک به اتاق مطالعه بردند تا به یک دوست خانوادگی، ژنرال کورو پاتکین روز بهخیر بگویم. در حالی که هیکل تنومند ملبس به یونیفورمش به آرامی غژغژ میکرد، کاناپهای که رویش نشسته بود، کبریتها را پشت سرهم گذاشت تا یک خط افقی بسازد. گفت: «این دریا در هوایی آرام است» بعد هر جفت را یک وری کرد تا خط مستقیم را به یک زیگزاگ تبدیل کند- و آن «دریایی طوفانی» بود. او کبریتها را بههم ریخت و امیدوار بودم که حقه بهتری به کار ببندد که ارتباطمان قطع شد. آجودان مخصوص او آمد و چیزی به او گفت. همراه با یک روسی برآشفته، کوروپاتکین به زحمت از جایش بلند شد، کبریتهای رهاشده روی کاناپه افتادند، وقتی که وزنش آنها را رها کرد. آن روز به او دستور داده شده بود که فرماندهی ارشد ارتش روسیه در شرق دور را بپذیرد.
این اتفاق پانزدهسال بعد، دنباله ویژهای داشت؛ در یک نقطه مشخص از پرواز پدرم از سنپطرزبورگ تحتسلطه بلشویکها به جنوب روسیه، او هنگامی که هواپیما از روی یک پل عبور میکرد، به پیرمردی که با یک پالتوی پوست گوسفند مثل دهقانی ریشسفید به نظر میرسید، نزدیک شد. او از پدرم فندک خواست. یک لحظه بعد آنها همدیگر را شناختند. امیدوارم که او با لباس مبدل یک دهقان، از زندان شوروی گریخته باشد. اما مساله این نیست، چیزی که خشنودم میکند سیرتطور موضوع کبریت است؛ آن کبریتهای جادویی که او به من نشان داده بود، به بازیچه گرفته شده و فراموش شده بود و ارتش او هم نیست و نابوده شده بود و همهچیز شکستخورده بود، مثل قطارهای اسباببازی من که از زمستان سال 1905- 1904 در شهر ویسبادن آلمان سعی میکردم از دستاندازهای یخزده زمینهای هتل اورانیون عبور دهم. آنچه در زیر این طرحهای موضوعی در زندگی یک فرد فکر میکنم باید هدف خود زندگینامهنویسی باشد.
اوایل سال 1905، بدون ترس از مادرم بعد از تقریبا یک سال رفت و آمد به خارج با سه فرزندش به خیابان استراسبورگ برگشتیم. مناسبات سیاسی ایجاب میکرد که پدرم در پایتخت حضور داشته باشد. حزب دموکراتیک مشروطه که پدرم از بنیانگذارانش بود قصد داشت که اکثریت کرسیهای پارلمان اول را که انتخابات آن در همین سال برگزار میشد، بهدست آورد.
در مدت کوتاهی که همان تابستان درکنار ما بود، به هراس میهنپرستانهای پی برد، اینکه برادرم و من میتوانستیم به زبان انگلیسی بخوانیم و بنویسیم اما روسی نمیدانستیم (بهجز دو کلمه کاکائو و ماما). به همین دلیل تصمیم گرفته شد که معلم روستا هر بعدازظهر به خانه بیاید و به ما تعلیم دهد و همچنین برای پیادهروی ما را همراهی کند. با دم سریع و خوشحالی که از سوتی که یادگاری اولین لباس دریانوردیام بود کودکیام مرا به آن گذشتههای دور فراخواند. وقتی دوباره با معلم دلپسندم دست دادم. واسیلی مارتینوویچ ژرنوسکف ریشقهوهای کرکی داشت، سرش طاس بود و چشمهای بادامیاش آبی رنگ بودند.
روز اولی که به خانه ما آمد، یک جعبه پر از قالبهای محرک با حروفهای متفاوت رنگی آورد؛ این مکعبها را او با استادی طوری درستشان میکرد که انگار برای تعلیم بینهایت پرارزش هستند که البته بودند. (گذشته از اینکه تونلهای برآمده خوبی برای قطارهای اسباببازی بودند). او برای من، کسی بود که مدرسه روستا را نوسازی کرده بود، برایش احترام قائل بودم.
بخش ادبیات تبیان
منبع:روزنامه فرهیختگان