سه معمّا
امام صادق علیه السلام نقل می فرمایند:
روزى من و پدرم - امام باقر علیه السلام - به همراه چند مأمور هشام بن عبدالملك از مجلس او خارج و راهى منزل شدیم ، در بین راه به میدان شهر برخوردیم كه عدّه بسیارى در آن میدان تجمّع كرده بودند، پدرم از مامورین هشام - كه همراه ما بودند - سؤ ال نمود: این ها چه كسانى هستند؟ و براى چه این جا جمع شده اند؟
یكى از مأ مورین گفت : این ها علماء و رُهبانان یهود هستند، كه سالى یك بار در همین مكان تجمّع مى كنند و مجلس پرسش و پاسخ دارند؛ و آن كه در وسط جمعیّت نشسته ، از همه بزرگ تر و عالم تر مى باشد.
آن گاه پدرم صورت خود را پوشاند و در میان آن جمعیّت نشست ؛ و من هم نیز صورت خود را پوشاندم و كنار پدرم نشستم .
مأمورین نیز در اطراف ما شاهد كارهاى ما بودند، در همین بین عالم یهودى از جایش بلند شد و نگاهى به اطراف انداخت و سپس به پدرم حضرت باقرالعلوم علیه السلام خطاب كرد و گفت : آیا تو از ما هستى ، یا از امتّ مرحومه ؟
پدرم اظهار داشت : از امّت مرحومه هستم .
پرسید: از علماء هستى یا از جاهلان ؟
پدرم فرمود: از جاهلان نیستم .
عالم یهودى مضطرب شد و گفت : سؤ الى دارم ؟
امام فرمود: سؤ الت را مطرح كن .
گفت : دلیل شما چیست كه مى گوئید: اهل بهشت مى خورند و مى آشامند بدون آن كه موادّ زائدى از آنها خارج شود؟
فرمود: شاهد و دلیل آن ، جنین در شكم و رحم مادر است ، آنچه را تناول نماید جذب بدنش مى شود و موادّ زائدى خارج نمى شود.
عالم یهودى گفت : مگر نگفتى كه من از علماء نیستم ؟پدرم فرمود: گفتم كه من از جاهلان نیستم .
سپس آن عالم یهودى گفت: كدام ساعتى است كه نه از ساعات شب محسوب مى شود و نه از ساعات روز؟
فرمود: آن ساعت ، بین طلوع فجر و طلوع خورشید است .
عالم یهودى اظهار داشت : سؤ ال دیگرى باقیمانده است كه بر جواب آن قادر نخواهى بود؛ و آن این كه كدام دو برادر دوقلو بودند كه هم زمان به دنیا آمدند و همزمان هلاك شدند، در حالتى كه یكى از آن دو، پنجاه سال و دیگرى صد و پنجاه سال عُمْر داشت ؟
پدرم فرمود: آن دو برادر دوقلو به نام عزیز و عُزیر بودند، كه در یك روز به دنیا آمدند؛ و چون عمر آنها به بیست و پنج سال رسید، عُزَیر سوار الاغى بود و از روستائى به نام إنطاكیه گذر كرد، در حالتى كه تمامى درخت ها خشكیده و ساختمان ها خراب و اهالى آن در زمین مدفون بودند، گفت : خدایا! چگونه آنها را زنده مى نمائى ؟
در همان لحظه خداوند جانش را گرفت و الاغ هم مُرد و اجسادشان مدّت یك صد سال در همان مكان ماند و سپس زنده شد و الاغ هم زنده شد و به منزل خود بازگشت ولى برادرش عزیز او را نمى شناخت و به عنوان میهمان او را به منزل راه داد و خاطره هاى برادرش را تعریف كرد و سپس افزود: بر این كه او صد سال قبل از منزل بیرون رفت و برنگشت .سپس عُزیر كه جوانى بیست و پنج ساله بود خود را به برادرش عزیز كه پیرمردى صد و بیست و پنج ساله بود معرّفى كرد و با یكدیگر بیست و پنج سال دیگر زندگى كرده و یكى در سنّ پنجاه سالگى و دیگرى در سنّ صد و پنجاه سالگى وفات یافت .
عالم یهودى ناراحت و غضبناك شد و از جاى خود برخاست و گفت : تا این شخص در میان شما باشد من با شماها سخن نمى گویم ، مأ مورین هشام این خبر را براى هشام گزارش دادند و هشام دستور داد كه هر چه سریع تر ما را به سوى مدینه منوّره حركت دهند.فرآوری: امین
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
منبع:
بحارالا نوار، ج 46، ص 309؛ تفسیر علىّ بن ابراهیم، ج 1، ص 88.