سرنوشت دانشگاه استنفورد
باشگاه كاربران: نمیدانم این داستان تا چه حد واقعیت دارد؟ از تعدادی از دوستان نیز سؤال كردم؛ آنها هم گفتند آن را شنیدهاند! اما صحت و سقمش را نمیدانند. سایت دانشگاه استنفورد را هم نگاه كردم در بخش تاریخچه آن، آقای "لهلاند استنفورد" فرماندار ایالت كالیفرنیا در دهه نود قرن نوزدهم میلادی را به عنوان مؤسس و پایهگذار دانشگاه معرفی كرده كه او خود لیسانس حقوق داشته است. سایت دانشگاه توضیح داده كه او فردی روستایی بوده و البته بسیار پولدار كه دانشگاه استنفورد را در زمینهای كشاورزی خود ساخته است. اما از اینكه خانم و آقایی روستایی آن را به یادبود فرزند مرحوم خود ساختهاند، حرفی به میان نیامده است. بنابراین به همین داستانی كه در سایتهای فارسیزبان شایع شده، اكتفا كردم. به هر حال واقعی یا ساختگی بودن داستان، در تأثیری كه در ما از خواندن آن میگذارد، دخالت چندانی ندارد. كاری به این ندارم كه آیا رفتار آقا و خانم استنفورد صحیح بوده یا خیر یا اینكه رییس دانشگاه هاروارد در آن زمان و به خاطر چنین رفتاری شایسته تنبیه است یا تشویق؛ اما چند مسأله در این داستان برجسته شده است. اینكه هرگز ظاهر انسانها را ملاكی برای قضاوت درباره رفتارهای بیرونیشان قرار ندهید. هرچند كه رفتارشناسان و جامعهشناسان توصیههای زیادی برای انطباق ظاهر و باطن به آدمها میدهند، اما در واقع لباسهای ما پوششی هستند برای سرپوش گذاشتن بر بسیاری از اندیشهها و ـ خدایناكرده ـ پلیدیهای درونی ما.
از دیگر نكات برجسته این داستان، تكیه بر این مسأله است كه در برخورد با آدم های متفاوت، یك نوع واكنش از خود بروز بدهید؛ حتی اگر از نظر شأن و منزلت اجتماعی از شما بسیار پایینتر باشند. إنّ اكرمكم عندالله اتقیكم. این دستوری است كه صدها سال پیش خداوند به مسلمانان داده است. اما هنوز كه هنوز است بسیاری از ما، آن را در عمل اجرا نمیكنیم و ملاك برتری را مسائل ظاهری و برتریهای پست دنیوی قرار میدهیم و اتفاقا این ملاكها، میشوند معیارهایی برای قضاوت در مورد انسان ها!
خانمی با لباس کتان راهراه وشوهرش با کتوشلوار نخنماشدهی خانهدوز در شهر بوستون از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند.
مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس راببینیم» منشی با بیحوصلگی گفت: «ایشان تمام روز گرفتارند» خانم روستایی جواب داد: «ما منتظر خواهیم شد!»
منشی، ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند.
اما اینطور نشد. منشی به تنگ آمد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود؛ هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت. وی به رییس گفت: «شاید اگرچند دقیقهای آنان را ببینید، بروند»
رییس با اوقاتتلخی آهی کشید و سر تکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیتِ او، وقتِ بودن با آنها را نداشت. به علاوه، از اینکه لباسی کتان و را راه و کتوشلواری خانهدوز دفترش را به هم بریزد، خوشش نمیآمد. رییس با قیافهای عبوس و با وقار، سلانهسلانه به سوی آن دو رفت.
خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثهای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم» رییس تحت تاثیر قرار نگرفته بود … ا و یکه خورده بود. با غیظ گفت: «خانم محترم ما نمیتوانیم برای هرکسی که به هاروارد میآید و میمیرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان میشود!»
خانم به سرعت توضیح داد: «آه! نه؛ نمیخواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم» رییس، لباس کتان راهراه و کتوشلوار خانهدوز آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان؟! میدانید هزینه یک ساختمان چهقدر است؟ ارزش ساختمانهای موجود در هاروارد هفتونیممیلیون دلار است!»
خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا میتوانست ازشرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راهاندازی دانشگاه همینقدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟!» شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سردرگمی و حیرت بود. آقا و خانم ”لیلاند استفورد” بلند شدند و راهی پالوآلتو در ایالت کالیفرنیا شدند؛ یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را بر خود دارد: دانشگاه استنفورد ، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.