تبیان، دستیار زندگی
و به راستی با یزید کدامین است؟ آن روح بزرگی که در قالب جسم حقیر نمی‌گنجد و اختیار از کف داده و اسرار بر ملا می‌کند یا آن جسم خاکی که همیشه سر بر زانو دارد و به عبادت می‌پردازد. مولانا این بار نیز از قصه و حکایت برای تبیین موضوع و رساندن مقصود خود بهره می‌
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

معمایی حیرت انگیز


و به راستی با یزید کدامین است؟ آن روح بزرگی که در قالب جسم حقیر نمی‌گنجد و اختیار از کف داده و اسرار بر ملا می‌کند یا آن جسم خاکی که همیشه سر بر زانو دارد و به عبادت می‌پردازد. مولانا این بار نیز از قصه و حکایت برای تبیین موضوع و رساندن مقصود خود بهره می‌برد و چنین نقل می‌کند.


حیرت اندر حیرت است ای یار من

این نه کار توست و نه هم کار من

مولانا

مولانا از مشاهده احوال انسان‌های کاملی چون با یزید بسطامی، دچار حیرت می‌شود که جمع روحی که نور منیر است و جسمی که از خاک حقیر، چگونه ممکن شده است!

و از نظر او این معمایی حیرت انگیز است که کشف آن کار ما نیست و تنها می‌توان چنین اظهار داشت که حکمت الهی این دو ضد را به یکدیگر پیوند داده است. اما این حکمت الهی چه بوده است؟

این چه حکمتی است که بایزید را یک بار در هنگام غلبه روح بر جسم، در مقام ایراد سخن «سبحانی ما اعظم شأنی» قرار می‌دهد و همین حکمت در زمانی دیگر و با فروکش کردن آن «حال» و از دست دادن آن «آن» او را به خود باز آورد، به طوری که ندای «سبحانک تبت الیک» سر بدهد.

و به راستی با یزید کدامین است؟ آن روح بزرگی که در قالب جسم حقیر نمی‌گنجد و اختیار از کف داده و اسرار بر ملا می‌کند یا آن جسم خاکی که همیشه سر بر زانو دارد و به عبادت می‌پردازد.

مولانا این بار نیز از قصه و حکایت برای تبیین موضوع و رساندن مقصود خود بهره می‌برد و چنین نقل می‌کند که:

بود مرد کدخدا او را زنی

سخت طناز و پلید و رهزنی

روزی روزگاری مردی بود که زنی افسونگر و نابکار داشت، به طوری که هر چه مرد می‌خرید و به خانه می‌آورد، این زن در غیاب شوی خود، خوردنی‌ها را می‌خورد و غیر خوراکی‌ها را به باد فنا می‌داد. اما مرد بیچاره  چاره‌ای  جز سکوت نداشت.

در همین احوال، یک روز این مرد عیالوار:

بهر مهمان گوشت آورد آن معیل

سوی خانه با دو صد جهد طویل

اما زن این بار نیز در غیاب مرد، همه گوشت‌ها را کباب کرد و با شراب (یا شربت) نوش جان کرد. مرد که آمد، از زن سراغ گوشت را گرفت، زن نیز به شیوه همیشگی سعی کرد موضوع را با پاسخ‌های مبهم به سوالات شوی خود فیصله دهد.

مرد عصبانی شد و گفت: همین الآن است که مهمان سر برسد، گوشت کو؟ باید برای مهمان غذایی فراهم کرد. اما زن در جواب گفت:

گفت زن: این گربه خورد آن گوشت را

گوشت دیگر خر، اگر باشد، هلا

مرد ناراحت شد و غلام خود، ایبک، را صدا زد که:

گفت: ای ایبک ترازو را بیار

گربه را من بر کشم اندر عیار

غلام ترازو را آورد. مرد گربه را در ترازو گذاشت و کشید.

گربه نیم من بود. پس خطاب به زن گفت که ای زن حیله گر:

گوشت نیم من بود افزون یک ستیر

هست گربه نیم من هم ای ستیر

گوشتی که من آورده بودم نیم من و یک سیر بود. این گربه هم که نیم من است. و به زبان کنایه زن را «ای ستیر» یعنی «زن پاکدامن» خطاب کرد و ادامه داد:

این اگر گربه است، پس آن گوشت کو؟

ور بود این گوشت، گربه کو؟ بجو

اگر این را که من کشیدم گربه است، پس گوشت کجاست و اگر گوشت است، گربه کجاست؟!

از نظر مولانا، حکمت الهی است که این اضداد را با هم متحد و مرتبط کرده است. و باز مثال می‌آورد که همچون قصاب که گرد ران را با گردن می‌دهد، خدا نیز روح و جسم را با هم می‌دهد.

و در اینجا مولانا به بحث پیشین خود در حکایت قبلی باز می‌گردد آنجا که گفت:

آفتاب نیر ایمان شیخ

گر نماید رخ ز شرق جان شیخ

جمله پستی گنج گیرد تا ثری

جمله بالا خلد گیرد اخضری

او یکی جان دارد از نور منیر

او یکی تن دارد از خاک حقیر

این عجب این است او یا آن؟ بگو

که بماندم اندرین مشکل، عمو

صحبت از بایزید بود و ایمانش و مولانا به آنجا می‌رساند که بایزید و به طور کلی انسان کامل جانی دارد از نور منیر و تنی دارد از خاک حقیر. من مانده ام که انسان کامل کدام یک از این دو است؟! در پایان این حکایت نیز مولانا باز این مسأله را مطرح می‌کند که:

بایزید ار این بود، آن روح چیست

ور وی آن روح است آن تصویر چیست

مولانا

بایزید مثل انسان کامل است. مولانا این مسأله را مطرح می‌کند که انسان کامل جامع ضدین است. اما سوال اینجاست که به انسان کامل از کدام بعد باید نگریسته شود. بعد روحانی او که منور و لطیف و بزرگ است یا بعد جسمانی او که از خاک حقیر است؟ اگر او در اصل، نور است، این بدن خاکی از برای چیست؟ و اگر در اصل، خاک است، آن نور چیست؟

چرا و چگونه این دو ضد، با هم جمع شده‌اند و جمع ضدین (که خود نوعی خرق عادت است) برای چه حکمتی انجام گرفته است؟ و این شیوه مولاناست که پس از مطرح کردن سوال و بسط دادن آن با حکایت و قصه، پاسخی نیز برای آن ارائه می‌دهد. او به سوال که آن را معمایی حیرت انگیز هم خوانده است، این گونه پاسخ می‌دهد که:

هر دو این باشد ولیک از ریع زرع

دانه باشد اصل و آن که پره، فرع

حقیقت انسان کامل در مثل چون رشد غلات است. در غلات دانه اصل است و پر کاه آن، فرع.

حکمت این اضداد را با هم ببست

ای قصاب این گرد ران یا گردن است

از نظر مولانا، حکمت الهی است که این اضداد را با هم متحد و مرتبط کرده است. و باز مثال می‌آورد که همچون قصاب که گرد ران را با گردن می‌دهد، خدا نیز روح و جسم را با هم می‌دهد.

اما حکایت این ارتباط چگونه است؟

روح بی قالب نداند کار کرد

قالبت بی جان فسرده بود و سرد

مسأله اول نیاز است، زیرا که روح باید که در قالبی قرار گیرد تا بتواند عملی از او صادر گردد و قالب بدون روح جامد و افسرده است.

قالبت پیدا و آن جانت نهان

راست شد زین هر دو اسباب جهان

سرو سامان یافتن امور دنیا از همین قالب پیدا و روح نهان است. از جمع دو جنبه مادی و معنوی حیات، جهان خلقت به کمال رسیده است. و باز مثال می‌زند تا خاصیت تعلق روح به بدن و کارهایی را که باید از این ترکیب انجام گیرد، نشان دهد. کارهایی که هر کدام از آن‌ها، به تنهایی و بدون یکدیگر قادر به انجام آن نیستند:

خاک را بر سر زنی سر نشکند

آب را بر سر زنی، در نشکند

گر تو می‌خواهی که سر را بشکنی

آب را و خاک را بر هم زنی

نه خاک به تنهایی توانایی شکستن سر را دارد و نه آب. اما اگر تو می‌خواهی که سر را بشکنی باید آب و خاک را با هم مخلوط کنی تا کلوخ پدید آید. آن گاه اگر کلوخ را بر سر زنی سر می‌شکند. اتحاد اضداد، آب (کنایه از روح) و خاک (کنایه از جسم)، توانایی انجام دادن کار سرشکستن (کنایه از گذرانیدن ایام حیات) را در پی خواهد داشت.

و این روزگار وصل است، اما وقتی که سر شکست و روز جدایی و  فصل رسید، هر کدام به اصل و مبدأ خود باز می‌گردد.

چون شکستی سر، رود آبش به اصل

خاک، سوی خاک آید روز فصل

چون روزگار حیات به پایان رسید، روح به عالم ارواح و جسم به خاک باز می‌گردد.

در اینجا مولانا به دنبال ریشه یابی این حکمت می‌رود و می‌خواهد بداند و بگوید که این حکمت از کجا ناشی شده است.

حکمتی که بود حق را ز ازدواج

گشت حاصل از نیاز و از لجاج

حکمت حق در پیوند دادن روح و جسم از نیاز و لجاجت حاصل شد. نیاز روح و جسم (عالم معنوی و مادی) به هم و اصرار الهی برای نشان دادن همراهی اضداد با هم.

اما پیوندهای دیگری هم بین اضداد وجود دارد که نه گوش شنیده و نه چشم دیده و نه به خاطری خطور کرده است.

پیوندها و روابطی که بین اضداد دیگر در عالم معنا وجود دارد و ما حتی تصور آن را هم نمی‌توانیم بکنیم. این پیوندها و روابط تنها و تنها در سایه توحید اتفاق می‌افتد.

باشد آن گه ازدواجات دگر

لا سمع اذن و لا عین بصر

گر شنیدی اذن کی ماندی اذن

یا کجا کردی دگر ضبط سخن

بخش ادبیات تبیان


منبع: دُردکشان- شماره یازده