تجربهای جالب و شنیدنی در نیویورك
باشگاه كاربران: مطلبی كه پیش روی شماست، داستانی است كه یكی از ژورنالیستهای آمریكایی نوشته است. به متن داستان كاری ندارم؛ حتی به این مسأله كه در كدام شهر و كشور رخ داده است. این ماجرا میتواند در هر شهر و كشوری اتفاق افتد. میخواهم بگویم چرا ما نباید از این ماجرا درس بگیریم؟ چند وقت پیش یكی از مؤسسات افكارسنجی، بررسی كرده و به این نتیجه رسیده بود كه بیكاران ما، اولین گزینهای كه برای درآمدزایی به ذهنشان میرسد، مسافركشی است. شاید به همین دلیل باشد كه شغل جابهجایی مسافر در دیدگاه عمومی جامعه، از جایگاه بالایی برخوردار نیست! در حالی كه صنعت حملونقل از سودآورترین صنایع در جهان است و جالب اینكه، یكی از شاخصهای رشد و توسعهیافتگی كشورها به حساب میآید. ایدهای كه راننده تاكسی داستان ما اجرا كرده، با كمی تغییر و تحولات و بومیسازی و اسلامیسازی آن، قابل پیاده شدن در تهرانِ همیشه شلوغ خودمان است و میتواند كمی از بار استرس و خمودی مردم بكاهد. مطمئن باشید اگر به شیوه صحیح اجرا شود و حق و حقوق مردم رعایت گردد، با استقبال فراوان مسافران شهری مواجه خواهد شد.
ضمنا من با خواندن این خاطره، پی به قدرت رسانه بردم كه چگونه یك رسانه قوی و تأثیرگذار میتواند در تغییر رویه اشتباه و هدایت آن به سوی روشهای مطلوب، در سمتوسوسازی جامعه اثرگذار باشد.
وقتی شما به شهر نیویورك سفر كنید، جالبترین بخش سفر شما هنگامی است كه پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یك تاكسی را داشته باشید. اگر یك تاكسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید، شانس به شما روی آورده است. اگر راننده تاكسی، شهر را بشناسد و از نشانی شما سردرآورد، با اقبال دیگری روبرو شدهاید. اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید، بخت یارتان است؛ اگر هم راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید. خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید.
"هاروی مككی" میگوید: «روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطهای به انتظار تاكسی ایستاده بودم كه ناگهان رانندهای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: "لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید."»
سپس كارت كوچكی را به من داد و گفت: «لطفا به عبارتی كه رسالت(!) مرا تعریف میكند، توجه كنید.»
بر روی كارت نوشته شده بود: «در كوتاهترین مدت، با كمترین هزینه، مطمئنترین راهِ ممكن و در محیطی دوستانه، شما را به مقصد میرسانم.»
من چنان شگفتزده شدم كه گفتم نكند هواپیما به جای نیویورك، در كرهای دیگر فرود آمده است. راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراستهای شدم. پس از آنكه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من كرد و گفت: «پیش از حركت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یك فلاسك قهوه معمولی و فلاسك دیگری از قهوه مخصوص برای كسانی كه رژیم تغذیه دارند، هست.»
گفتم: «خیر، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم».
راننده پرسید: «در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه!!»
سپس با دادن یك بطری نوشابه، حركت كرد و گفت: «اگر میل به مطالعه دارید، مجلات "تایم"، "ورزش و تصویر" و "آمریكای امروز" در اختیار شماست».
پس از این صحبتها، كارت كوچك دیگری در اختیارم گذاشت و گفت: «این فهرست ایستگاههای رادیویی است كه میتوانید از آنها استفاده كنید. ضمنا من میتوانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورك اطلاعاتی به شما بدهم و اگر تمایلی نداشته باشید، میتوانم سكوت كنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم.»
از او پرسیدم: «چند سال است كه به این شیوه كار میكنید؟»
پاسخ داد: «دو سال»
پرسیدم: «چند سال است كه به این كار مشغولید؟»
جواب داد: «هفت سال»
پرسیدم: «پنج سال اول را چگونه كار میكردی؟»
گفت: «از همه چیز و همه كس، از اتوبوسها و تاكسیهای زیادی كه همیشه راه را بند میآورند، و از دستمزدی كه نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت، مینالیدم.»
روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش میدادم كه "وین دایر" شروع به سخنرانی كرد. مضمون حرفش این بود كه مانند مرغابیها كه مدام واكواك میكنند، غرغر نكنید! به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید. پس از شنیدن آن گفتار رادیویی، به پیرامون خود نگریستم و صحنههایی را دیدم كه تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاكسیهای كثیفی كه رانندگانش مدام غرولند میكردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند. سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت كه تصمیم گرفتم تجدید نظری كلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم.»
پرسیدم: « چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟»
گفت: «سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید. نكتهای كه مرا به تعجب واداشت، این بود كه در یكی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با سی راننده تاكسی در میان گذاشتم، اما فقط دو نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال كردند. بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانهها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد كردند كه چنین شیوهای را نمیتوانند برگزینند!»