تبیان، دستیار زندگی
آخرین خاطراتی كه از جبهه دارم مربوط می‌شود به عملیات كربلای پنج، وقتی كه عملیات شروع شده بود. من مأموریت داشتم در غرب كانال ماهی برای نیروها و ادوات خاكریز ایجاد كنم. منطقه به شدت درگیر و آتش دشمن زیاد بود . انفجارهای پی در پی، گرد وخاك ناشی از انفجار گل
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آخرین خاطرات من از جبهه


آخرین خاطراتی كه از جبهه دارم مربوط می‌شود به عملیات كربلای پنج، وقتی كه عملیات شروع شده بود. من مأموریت داشتم در غرب كانال ماهی برای نیروها و ادوات خاكریز ایجاد كنم. منطقه به شدت درگیر و آتش دشمن زیاد بود . انفجارهای پی در پی، گرد وخاك ناشی از انفجار گلوله‌ها و دود ناشی از سوختن...


عملیات كربلای پنج

سیّد عطاالله میر تاج الدینی جانباز قطع نخاع، از خطه گلباف در فروردین ماه جاری، پس از سال ها تحمل رنج و مشقّت ناشی از جراحات جنگ تحمیلی، به خیل شهدا پیوست و آسمانی شد.

در آئین تشییع پیکر این شهید بزرگوار دوستان جانباز و قطع نخاع، سوار بر ویلچر، حضور یافتند و یار دیرین خود را بدرقه کردند.

خاطرات چگونگی حضور سیّد عطاالله در جبهه را خودش این گونه نقل کرده است :

سال 1361، دانش آموز اول دبیرستان بودم كه با جمعی از دوستان در بسیج ثبت نام كردیم. از گلباف برای آموزش ما را به مركز 05 كرمان فرستادند . آنجا تعدادی از بچه‌ها را كه اندام ریز و نحیف داشتند برگرداندند. بقیه موفق شدیم با هم به منطقه برویم. من در گردان 421 لشكر ثارالله به عنوان آرپی جی زن انتخاب شدم . محور عملیات ما شمال شلمچه بود. مدتی در آن منطقه در جمع رزمندگانی كه با صدق و صفا برای پیروزی كشورشان مخلصانه می‌جنگیدند و سرشار از معنویت و صفا بودند جنگیدیم. از آن تاریخ هر ساله مدتی را در منطقه حضور داشتم. در عملیات خیبر، رمضان، والفجر هشت و كربلای پنج شركت كردم. هر یك از این عملیات ها كتابی از خاطرات است، اعم از حوادث و خاطرات شیرین مردان عارفی كه عارف فی‌سبیل الله بودند و شیران میدان جنگ كه بیان آن ها، سخن را به درازا می‌كشد.

پس از مدت ها حضور در منطقه و عملیات های متعدد در سال 1364 با توجه به تخصصی كه داشتم به عنوان راننده بلدوزر از طریق جهاد سازندگی عازم منطقه شدم، اما محور عملیاتِ خدمتِ من همان مناطق تحت پوشش لشكر 41 ثارالله بود، زیرا نیروهای تخصصی جهاد زیر نظر فنی ومهندسی لشكر انجام وظیفه می‌كردند. كار ما هم پشتیبانی از آن عزیزان بود.

آخرین خاطراتی كه از جبهه دارم مربوط می‌شود به عملیات كربلای پنج، وقتی كه عملیات شروع شده بود. من مأموریت داشتم در غرب كانال ماهی برای نیروها و ادوات خاكریز ایجاد كنم. منطقه به شدت درگیر و آتش دشمن زیاد بود . انفجارهای پی در پی، گرد وخاك ناشی از انفجار گلوله‌ها و دود ناشی از سوختن بعضی از ادوات كه هدف قرار گرفته بودند، با دود باروت در هم آمیخته و منطقه را پوشانده بود.

بچه‌های بهداری آمدند مرا از زیر آتش بلند كردند و با برانكارد به سنگری بردند كه آمبولانس در آن پارك بود. تازه فهمیدم كه تركش های گلوله خمپاره مهره‌های كمر و پاها و پهلویم را زخمی كرده و قطع نخاع شده‌ام. هر لحظه منتظر بودم گلوله‌ای دیگر آمبولانس را به هوا بفرستد مرتب كلمه «لااله الا الله» و «یا فاطمه الزهرا» را تكرار می‌كردم. بچه‌های پست امداد، بدن زخمی‌ها را باندپیچی كردند و...

وسعت دید بسیار پائین بود. بلدوزر را به سمت جلو حركت دادم و تیغه را بر زمین فرو بردم. با ناله بلدوزر، خاك از زمین بالا می‌آمد و جان پناهی برای رزمندگان ساخته می‌شد. گلوله ها امانم را بریده بودند؛ اما بی واهمه سنگر می‌زدم، زیرا با زدن هر سنگر رزمنده‌ای جان پناهی می‌یافت و من احساس رضایت می‌كردم. گلوله ها لحظه، لحظه نزدیك تر می‌شدند، به طوری كه نور انفجارشان در پیش چشمانم می‌درخشید. در میان ناله بلدوزر آقای خوشی، ‌فرمانده محور خودش را به من رسانده و فریاد زد: بیا پائین، بیا پائین. با علامت دست او متوجه شدم می‌گوید: ‌دستگاه را رها كن. پایم را در ركاب گذاشتم، پائین پریدم و به سرعت به سمت یكی از خاكریزهایی كه خودم زده بودم دویدم. قبل از اینكه به خاكریز برسم، صدای انفجاری در پشت سرم بلند شد. با شنیدن صدای انفجار موجی برق آسا بدنم را لرزاند. مثل تكه‌ای چوب، بی حس روی زمین افتادم . چیزی حس نمی‌كردم و توان هیچ حركتی نداشتم. نگاهم به دستگاه بود كه زیر آتش، روشن باقی مانده بود. از بدنم خون جاری بود اما توان حركت نداشتم. گروه امداد بچه‌های بهداری آمدند مرا از زیر آتش بلند كردند و با برانكارد به سنگری بردند كه آمبولانس در آن پارك بود. تازه فهمیدم كه تركش های گلوله خمپاره مهره‌های كمر و پاها و پهلویم را زخمی كرده و قطع نخاع شده‌ام. هر لحظه منتظر بودم گلوله‌ای دیگر آمبولانس را به هوا بفرستد مرتب كلمه «لااله الا الله» و «یا فاطمه الزهرا» را تكرار می‌كردم.

سیّد عطاالله میر تاج الدینی

بچه‌های پست امداد، بدن زخمی‌ها را باندپیچی كردند و ما را به بیمارستان بقایی اهواز فرستادند. با ورود به بیمارستان، من از هوش رفتم و تا یك هفته این بی‌خبری ادامه داشت. گرمی هوای اهواز و بیهوشی و بی تحركی باعث شد قبل از اینكه درمان شوم زخم بستر بگیرم. پشتم زخم شده و عفونت كرده بود. زخم ها عمیق و عمیق تر می‌شدند. مرا با پرواز به اصفهان فرستادند و در بیمارستان آیت الله كاشانی بستری كردند. زخم‌ها درمان شد، اما برای قطع نخاع ام هیچ كاری نمی‌توانستند انجام دهند. مدت ها طول كشید تا به بیمارستان باهنر كرمان منتقل شدم. دیدار خانواده و بستگان از طرفی و ملاقات عمومی مردم شریف كشورمان كه با دسته‌های گل و بسته‌های شیرینی به سراغ مجروحان می‌آمدند تا از زحمات بچه‌ها سپاسگزاری كنند از طرف دیگر، باعث آرامش ما در بیمارستان می شد.

پس از بهبودی نسبی از بیمارستان روانه خانه پدری شدم . نگاه مادرم به من بر روی چرخ دستی نگاهی دیگر بود. شاید با خود می‌گفت: پسرم! آن قد رشید تو كجاست كه امروز توان ایستادن نداری و آن پاهای قوی تو چه شده است كه قدرت راه رفتن ندارند؟

اما وقتی داستان دوستان شهید، مفقود و زخمی هایی را كه در بند عراقی ها اسیر شده بودند برایش تعریف می‌كردم آرام می‌گرفت. بستگان می‌آمدند و دلسوزی می كردند. حالا دیگر زحمت های زندگی من بر شانه پدر و مادر و برادران و خواهرانم بود. آنها هیچ محبتی را از من دریغ نمی‌كردند . برادرانم همگی در خط امام و رهبری و با ایمان و رزمنده بودند. سیداكبر دردرگیری با اشرار جانباز شد. سید محمد، سیدرحیم و سیدضیاء جانبازان دوران دفاع مقدس هستند. همه برادرها، دین خود را در راه امام و سیدالشهدا در حد توان ادا كردند، اگر خدا قبول كند.

حالا دیگر زحمت های زندگی من بر شانه پدر و مادر و برادران و خواهرانم بود. آنها هیچ محبتی را از من دریغ نمی‌كردند . برادرانم همگی در خط امام و رهبری و با ایمان و رزمنده بودند. سیداكبر دردرگیری با اشرار جانباز شد. سید محمد، سیدرحیم و سیدضیاء جانبازان دوران دفاع مقدس هستند. همه برادرها، دین خود را در راه امام و سیدالشهدا در حد توان ادا كردند، اگر خدا قبول كند

وقتی بار زحمت هایم را بر دوش خانواده ام می دیدم رنج می بردم. قبل از این حادثه حتی وقتی به مرخصی می‌آمدم به كمك عمویم می‌رفتم و كار بنایی می كردم و از پولی كه نصیبم می شد به بچه ها كمك می‌كردم. مقداری هم با خودم به جبهه می بردم. سعی می کردم كارهای عقب مانده یا مشكلات دوستانم را حل كنم، اما امروز برای جابجا شدن به كمك دیگران نیازمندم. البته كسی دریغ نمی‌كند. به فكر این بودم كه چگونه زندگی مستقلی داشته باشم. فكرم متوجه دختر عمویم بود. با مادرم این مسأله را درمیان گذاشتم و با وساطت آنها رضایت پدر و مادرش را جلب كردیم. با خودش هم صحبت كردم. او هم برای رضای خدا و كمك به من قبول كرد به همسری‌ام درآید . بالاخره اول اسفند 1369 موفق شدم تشكیل خانواده بدهم. همسرم با متانت، بار مسئولیت زندگی‌مان را متحمل شد. پس از این پیوند خداوند لطف و عنایت كرد و فرزندانی سالم به ما عطا نمود. سیدمحمدحسین كه هم اكنون دانش آموز دوم دبیرستان است، یك دوقلو هم داریم، سیدامیر و سیده زهرا كه هر دو محصل هستند و درس می‌خوانند.

همسرم نه تنها در بند مشكلات، خود را اسیر نكرد، بلكه با تمام مشكلات خانواده و زحمت های من، ادامه تحصیل داد و در رشته كارشناسی علوم اجتماعی دانشگاه باهنر دنبال كسب علم و دانش است.

من هم به یاری خداوند در حد توان در كارهای روزمره، كارهای ورزشی و مذهبی شركت می كنم و دعاگوی ملت شریف ایران، رهبر عزیز و همه جانبازان سرافراز هستم.

روحش شاد و یادش گرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

ماهنامه شمیم عشق