گفت و گویى با بقیع
استاد محمّد على مجاهدى «پروانه»
باز كن بر روى من آغوش جان را اى بقیع | |
تا ببینم دوست دارى میهمان را اى بقیع | |
خاكى امّا برتر از افلاك دارى جایگاه | |
در تو مىبینم شكوهِ آسمان را اى بقیع | |
پنج خورشیدِ جهان افروز در دامان تست | |
كردهاى رشك فلك این خاكدان را اى بقیع | |
مىرسیم از گرد ره با كوله بار اشك و آه | |
بار ده این كاروانِ خسته جان را اى بقیع | |
بیت الاحزان بود و زهرا، هیچ كس باور نداشت | |
تا كنند از او دریغ آن سایبان را اى بقیع | |
عاقبت از جور گلچین، سایه این گل شكست | |
در بهاران دید تاراج خزان را اى بقیع | |
گرچه باغ یاس او پُر شد ز گلهاى كبود | |
با على، زهرا نگفت این داستان را اى بقیع | |
سیلى گلچین چو گردد با رخ گل آشنا | |
بلبل از كف مىدهد تاب و توان را اى بقیع | |
حامل وحى الهى، گاهِ ابلاغ پیام | |
بوسه مىزد بارها آن آستان را اى بقیع | |
اى دریغا روز روشن، دشمنِ آتش فروز | |
بى امان مىسوخت آن دارالأمان را اى بقیع | |
قهر دشمن آنقدر دامن به آتش زد، كه سوخت | |
عاقبت آن طایر عرش آشیان را اى بقیع | |
اى دریغا در میان شعله، صاحبخانه سوخت | |
سوخت این ناخوانده مهمان، میزبان را اى بقیع | |
دیگر از آن شب على از درد، آرامى نداشت | |
داده بود از دست چون آرام جان را اى بقیع | |
با دلى لرزان، ز بلبل پیكر گل را گرفت | |
یاد دارى گریههاى باغبان را اى بقیع | |
لرزه مىافتد به جانت، تا كه مىآرى به یاد | |
لرزش آن دستهاى مهربان را اى بقیع | |
جز تو غمهاى على را هیچ كس باور نكرد | |
مىكشى بر دوش خود بارى گران را اى بقیع | |
بازگو با ما، مزار كعبه دلها كجاست | |
در كجا كردى نهان آن بىنشان را اى بقیع | |
قطرهاى، اما در آغوش تو دریا خفته است | |
كردهاى پنهان تو موجى بیكران را اى بقیع | |
چشم تو خون گرید و «پروانه» مىداند كجاست | |
چشمه جوشان این اشكِ روان را اى بقیع |