مردی که جنایتکار می شود!
گفتوگو با آراوین آدیگا
گفت و گویی با برنده ی جایزه ی من بوکر بعلت نگارش رمان ببر سفید:
«آراویند آدیگا» نویسنده 36 سالهی هندی است که با رمان اولش، «ببر سفید» توانست جایزه ارزشمند بوکر را در سال 2008 از آن خود کند. ادیگا در نوجوانی به استرالیا میرود و بعد در دانشگاه کلمبیا و آکسفورد تحصیل میکند. رمان ببر سفید را انتشارات نیلوفر ، سال گذشته با ترجمه مژده دقیقی به کتابفروشیها فرستاد .
رمان «ببر سفید» روایتگر داستان پسرکی روستایی به نام بالرام هالوای است که پدرش سالها کالسکهکش بوده اما او بهجای ادامه راه پدر، چایفروشی را برمیگزیند. او پس از مهاجرت به دهلی نو، منافع خانوادهاش را فدای منافع شخصی و رویاهایش میکند. بالرام در ادامه با تقلب، فساد و دروغگویی پیشرفت میکند و سرانجام به فردی پست و جنایتکار تبدیل میشود.
ایده بالرام هالوای از کجا آمده بود؟ چه طور صدای او را ضبط کرده بودید؟
بالرام هالوی ترکیبی از شخصیتهای مختلفی بود که طی سفرم در هند دیده بودم. من زمان زیادی حوالی ایستگاههای قطار یا اتوبوس پرسه میزدم یا در محلههای فقیر نشین و پایین شهر میگشتم. با مردم آنجا حرف میزدم و به صحبتهایشان گوش میدادم. نوعی شکایت یا غرغر پیوسته، در پس زندگی مردمان طبقه متوسط هند وجود دارد و صدای آن هم هیچ وقت ضبط نشده است. صدای بالرام صدایی ست که اگر احیاناً شیر آبها یا آبریزگاههای خانه شما به حرف بیایند، خواهید شنید.
این رمان مملو از جزئیات است. از (معمولاً) خرابکاریهای نیروهای پلیس گرفته تا نظام سیاسی، از طبقه کارگر دهلی گرفته تا تجار بنگالور. برای نوشتن این رمان پر از جزئیات چه تحقیقاتی صورت گرفته؟
این کتاب یک رمان است، یک داستان. هیچ کدام از اتفاقات این کتاب واقعاً اتفاق نیفتادهاند و هیچ یک از شخصیتهای آن واقعی نیستند. با این حال شالوده این رمان ریشه در واقعیتهای هند دارد.
در این رمان، شما از دوگانگیهای موجود در فرهنگ هندی نوشتهاید: روشنایی و ظلمت و اینکه چه طور نظام کاستی تبدیل شده به «مردمانی با شکمهای گنده و مردمانی با شکمها کوچک.» ممکن است بگویید چرا فکر میکنید هند به سمت چنین تقسیم بندی پیش رفته است؟
در این پنجاه سال گذشته، شاهد دگرگونیهای پر آشوبی در جامعه هند بودهایم و این دگرگونیها، که بیشتر آنها هم برای بهبود اوضاع بوده است، نظام سنتی سلسله مراتبی را در هند برانداخته است. بسیاری از مردمان فقیر، از هند جدیدی که دارد اطرافشان شکل میگیرد گیج و بهت زدهاند.
رمان شما هندی را به تصویر میکشد که معمولاً ما آن را نمیبینیم. برای شما مهم بود که این نگاه جایگزین را به نمایش بگذارید؟ و چرا مخاطبان غربی باید با این تصویر جایگزین روبهرو شوند؟
دلیل اصلی برای اینکه کسی بخواهد این کتاب را بخواند ـحداقل من این طور امید دارمـ این است که این کتاب او را سرگرم کند و تا پایان او را با خود بکشاند. خود من نمیخوانم چون «باید» بخوانم: چیزهایی را میخوانم که از آنها لذت ببرم و امیدوارم خوانندگان این کتاب هم آن را سرگرم کننده یافته باشند. من تنها درباره هندی نوشتهام که آن را میشناسم، هندی که در آن زندگی کردهام. برای من این «هندی جایگزین» نیست. اتفاقاً کاملاً هم اصلی است.
سابقه کاری شما در مطبوعات اقتصادی چه تأثیری در شکل دادن این رمان داشت، رمانی که شخصیت اصلی آن فردی ست که با تلاش خودش و بدون پشتوانه، پولدار شده است. با وجود تمام تغییراتی که در هند در حال وقوع ست، آیا جهت این تحولات رو به توسعه است و آیا موفقیت به همان با ارزشی ست که برای بالرام بود؟
خب، سابقه فعالیت من در مطبوعات اقتصادی این را به من فهماند که بیشتر آنچه در مطبوعات در مورد هند مینویسند حرف مفت است. من هم کلاً مطبوعات و نوشتههای اقتصادی و تجاری را جدی نمیگیرم. هند پر شده از کتابهایی با عنوان «چطور یک تاجر اینترنتی شویم» و همه این کتابها هم به طرز وحشتانکی حرفهای دلگرم کننده بازاری میزنند و قول میدهند شما را یک هفتهای میلیاردر کنند. این دسته کتابهاست که راوی رمان من با تمسخر و پوزخند به آنها اشاره میکند. او خوب میداند زندگی سختتر از چیزی است که این کتابها در موردش قسم و آیه میآورند. درست است که در هند میلیونرهای زیادی وجود دارند که خودشان به اینجا رسیدهاند ولی باید یادمان باشد بیش از یک میلیارد آدم در هند زندگی میکند که اکثر آنها از خدمات بهداشتی درمانی، آموزش و اشتغال محروماند و برای رسیدن به اوج موفقیت باید همان کاری را بکنند که بالرام کرد.
چیزی که در بطن این رمان نهفته است و البته در ضمیر خود بالرام، کشمکش او بین وفاداری با خودش و با خانوادهاش است. آیا این کشاکش، آینهای است از آنچه در هند میگذرد یا اینکه معتقدید در همه دنیا این تضاد وجود دارد؟
خب این کشاکش ممکن است در هند بسیار شدیدتر باشد چرا که نظام خانواده اینجا مستحکمتر از مثلاً امریکا است؛ و وفاداری به خانواده به لحاظ معنوی آزمونی ست که شخصیت اخلاقی فرد را نشان میدهد. (مثلاً اینکه «شما امروز صبح به مادرتان گستاخی کردید» به لحاظ اخلاقی مساوی است با اینکه «شما امروز صبح کل موجودی یک بانک را سرقت کرده باشید») و البته این کشاکشی که آنجا وجود دارد کم و زیاد، هر جای دیگری نیز وجود دارد.
ادبیات انگلیسی چگونه مرا شکل داده است؟
«ادبیات انگلیسی چگونه مرا شکل داده است» عنوان مطلبی است از ادیگا که در جولای 2009 در نشریه ایندیپندنت منتشر شده است.
شهر بندری مانگلور؛ جایی که تا حدود 16 سالگی آنجا زندگی کردم حالا دیگر یک شهر در حال توسعه است پر از بازارها و مراکز خرید و فروش تلفن، ولی در دهه 80 آنجا تنها شهری حومهای بود در کشوری سوسیالیستی. کتابها آن زمان گران بودند و تنها تعداد کمی از ما میتوانستیم کتاب بخریم. کاری که میتوانستیم بکنیم این بود که عضو کتابخانههای گردشی شویم. آنها کتابها را به بهای اندکی امانت میدادند (رمانها؛ شبی 2 روپیه، کمیکها شبی 50 پیسه [یک صدم روپیه])
من هم مثل بیشتر دوستان هم مدرسهایام، عضو چندتا از این کتابخانهها بودم. همه ما بری شروع کتابهایی مثل هم امانت میگرفتیم.
تمام خواندنیهای جذاب ولی به زبان انگلیسی بود. هم سنهای من وقتی آلیستر مکلین را تمام میکردند میرفتند سراغ «دزموند بگلی» یا «جفری ارچر» یا نویسندگان خارجی دیگری. کلاً نویسنده هندی مهمی که به زبان انگلیسی بنویسد وجود نداشت. از نظر من تنها «ارکی نارایان» بود که در میان این همه حرفی برای گفتن داشت.
نیراد چودهاری و ویاسنایپل دو نویسندهای که آثار جدی غیر داستانی نوشتهاند، هر دو در افکار عمومی منفور بودند، چرا که انگ «ضد میهن» برخود داشتند، و من همیشه از هر دوی آنها دور نگه داشته شده بودم. نکته تعجبآور این بود که همین طور که اثار هندی جدی که بشود خواند اندک بود، ادبیات امریکایی هم در اطراف ما بسیار کم پیدا میشد. اگرچه که بیشتر مردان جوان میخواستند بروند نیویورک ولی- به سبب تعصبی که از طرف انگلیسیان به جا مانده بود- ادبیات امریکا، ادبیاتی عوامانه و پر از اصلاحات سخیف حساب میشد.
برای هر رمان، من یک خروار مجله میخواندم. هر چه ادبیات انگلیسی در هند کم بود، از آن طرف انبوهی از نوشتههای مطبوعاتی بدرد بخور داشتیم. اداره پدر بزرگم پر بود از نشریات انگلیسی زبان: ایندیا تودی، ساندی، فرونت لاین، ایلوستریتد ویکلی اف ایندیا.
ان موقع هم مثل الان روزنامه نگاران به طور معمول انگلیسی را صریح و با نفوذ به کار میبردند، کاری که تنها معدودی از رمان نویسهای ما میتوانند انجام دهند. به همین دلیل بسیار به دبیران این مجلات مدیونم. خصوصاً کوشوانت سینگ و ام. جی. اکبر که هنوز هم در حال فعالیتاند.
همین حول و حوش بود که کتابهای آزار دهنده و سیاه را کنار گذاشتم: مزرعه حیوانات، دکتر فاستوس، ادگار آلن پو. ولی حدوداً 15 ساله بودم که کتابی به شدت سیاه و رازآلود پیدا کردم که هر آنچه را تا به حال خوانده بودم بیاثر میکرد: سالار مگسهای ویلیام گلدینگ. انگار اولین کتابی بود که بعد از بلوغ میخواندم. بعد شروع کردم چیزهایی مشابه آن را پیدا کردن، حتی از یکی از عموهایم در امریکا خواستم ارباب حلقهها را برایم بفرستد، به این امید که مثل کتاب قبلی باشد.
هر چند امیدی نداشتم کتاب زود به دستم برسد. خوب میدانستم زمانم برای رمان خواندن رو به پایان است. به زودی میبایست برای دکتر شدن درس میخواندم (تنها شغلی که غیر از مهندس شدن برای کسی از طبقه متوسط مثل من، در شهری کوچک در آن زمان قابل تصور بود) بعد از آن هم مثل پدر و عمویم مشغول طبابت میشدم و رمانهایم هم میرفت توی جعبههای چوبی تا وقتی که نوهام آنها را پیدا کند. اما بعد یک دفعه، همان طور که از این جور اتفاقها انتظار میرود، دنیا به آخر رسید، مادرم مرد و من را از مانگلور و هند بردند بیرون.
بعد دنیا به مانگلور رو کرد. اقتصاد رو به رشد مانگلور، ورود اینترنت و نمایندگی شرکتهای بزرگ، دیوارهای میان هند دور افتاده و جهان را برداشت. رماننویسان زاده هندی چون امیتاو گاش آثار پریستلی و تنیسون را به کلی، حتی از قفسههای کتاب دوردستترین شهرهای هند نیز پاک کردند. با این حال من بسیار خوشحالم که در هند آن زمان بزرگ شدم. کتابخانههای مانگلور، اگر چه حالا به کلی از روی زمین محو شدهاند، لکن مرا با دریایی از نویسندگان خوب آشنا کردند. نویسندگانی که پیام انگلیسی نهرو بلند بلند جار میزدند: اینکه جهان جایی بود پر از نور و اگرکسی با زبانی معقول با آن سخن میگفت، جوابش داده میشد. البته که این موضوع واقعیت ندارد و اگر من توی یک شهر بزرگ به دنیا امده بودم، از اول این را میفهمیدم.
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
منابع: فیروزه، ویکی پدیا