پسرکی که خیلی زود عصبانی میشد
پسرکی بود که خیلی زود عصبانی میشد. روزی پدرش به او یک کیسهی پر از میخ داد و از او خواست که هر وقت عصبانی میشود، یکی از میخها را با چکش توی دیوار بکوبد.
روز اول پسرک چهل و سه میخ توی دیوار کوبید. یکی دو هفته که سپری شد، پسرک یاد گرفت که خیلی زود خونسردیاش را از دست ندهد. بنابراین تعداد میخهایی که توی دیوار میکوبید، روز به روز کمتر میشدند. همچنین او فهمید، حفظ خونسردی خیلی راحتتر از کوبیدن میخها روی دیوار است. سرانجام روزی از راه رسید که پسرک دیگر عصبانی نمیشد.
پسرک این را به پدرش گفت. پدرش به او گفت، حالا که دیگر عصبانی نمیشوی، بهتر است هر روز یکی از میخها را از دیوار بیرون بکشد.
روزها سپری شدند و سرانجام پسرک به پدرش گفت که همهی میخها را از توی دیوار بیرون آورده است.
پدر دست پسرش را گرفت و او را به سمت دیوار برد و گفت: «کارت عالی بود. فرزندم به این سوراخهای روی دیوار نگاه کن! این دیوار هرگز مثل روز اولش نخواهد شد. وقتی در حالت عصبانیت حرفی میزنی، درست مثل این سوراخهای روی دیوارف نشانهای از خود بر جای میگذاری.
زخم زبان مانند این سوراخهای روی دیوار، ردی از خود باقی میگذارد که هرگز خوبشدنی نیست. سعی کن هرگز دیگران را با زخم زبان، ناراحت نکنی.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:هدهد(ترجمه: مجید عمیق)