خوابی که مادر یک شهید ارمنی دید
شهید «آلفرد گبری» فرزند ارشد خانواده، در تهران به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه «نائیری» سپری و تا سال چهارم، در دبیرستان «سوقومونیان» به درس ادامه داد،لیکن سرانجام تصمیم به ترک تحصیل گرفت. پس از آن نزد دایی خود به حرفه باطری سازی مشغول شد. در عین حال ورزشکار بوده و عضو «نهضت سواد آموزی» بود. او دو برادر و یک خواهر داشت. وی بدون اطلاع خانواده، خود را به سازمان نظام وظیفه معرفی کرد.
دوره آموزشی را در تهران به اتمام رسانده و سپس به جبهه گیلان غرب منتقل شد. روزی «آلفرد» در پست دیده بانی مشغول کشیک بوده و دوستان او فکر میکردند که او خوابیده است! بعد از نزدیک شدن، متوجه شدند که پوتین های او پر از خون است... «آلفرد» بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسیده بود. پیکر مطهر شهید «آلفرد گبری» پس از انجام تشریفات خاص مذهبی در قطعه شهدای قبرستان ارامنه در تهران با حضور صدها نفر از دوستان و اهالی محل به خاک سپرده شد.
شبی نیز در خواب دیدم که در مسجدی نشستهام و یک روحانی سخنرانی میکرد. چیزهایی میگفت و من گریه میکردم. او به طرف من آمد و به من گفت که گریه نکن، جای پسر تو بالاتر از شهدا است و ناراحت او نباش. …
شهید به روایت مادرش: «… او علاقه بسیار زیادی به مطالعه داشت، به خصوص به مطالعه کتابهای ارمنی. آرزو داشت تا ادامه تحصیل دهد. روزی به خانه آمد و گفت که میخواهد به خدمت سربازی برود. شب آن روزی که او برای دریافت لباس های ارتشی به پادگان رفته بود، در خواب دیدم که چراغ خانه ما خاموش شد. صبح که از خواب بیدار شدم. آن روز خیلی گریه کردم.
او پسر فوق العاده سر به راهی بود. کارش فقط مطالعه کتاب بود. سرش به کار خودش مشغول بود. آلفرد در «نهضت سواد آموزی» به بی سوادان درس میداد. ورزشکار نیز بود. او خیلی بیشتر از سنش میفهمید. در زیبایی اندام مقامهایی را نیز به دست آورد. به امور مذهبی احاطه داشت. او جوان بسیار درستکار و امینی بود. او 20 سال داشت که به شهادت رسید.
از روز خاکسپاری «آلفرد» به بعد، برادرش «روبرت» دیگر روحیه خوبی ندارد. بعد از شهادت «آلفرد» من دچار افسردگی شدیدی شده بودم. هر چه دارو مصرف میکردم، فایده ای نداشت. کارم شده بود گریه و بس. روزی در خواب دیدم که سیدی آمد و دستی به شانهام کشید و گفت: اگر میخواهی خوب شوی، از زیر «عَلَم» رد شو! این مسئله را نمیتوانستم برای کسی تعریف کنم، زیرا فکر میکردم باور نخواهند نمود. روزی از ایام سوگواری تاسوعا و عاشورا، وقتی از کوچه ما هیئت عزاداری میگذشت از زیر «عَلَم» رد شدم. شاید باور نکنید، ناراحتی من رفع شد و از همان شب بدون اینکه حتی یک قرص مصرف نمایم، خیلی خوب میخوابم.
روز بعد از آن هم به یک فرد معمولی و خانم خانه دار تبدیل شدم. همه تعجب میکردند. همسرم میگفت: معجزه ای رخ داده است. اوایل شهادت پسرم مثل دیوانه ها شده بودم. شبی نیز در خواب دیدم که در مسجدی نشستهام و یک روحانی سخنرانی میکرد. چیزهایی میگفت و من گریه میکردم. او به طرف من آمد و به من گفت که گریه نکن، جای پسر تو بالاتر از شهدا است و ناراحت او نباش. … »
منبع : برنا