قابل شما را ندارد!
رفته بودیم خانه ی خاله جان.
آخر توی تلفن به مامانی گفته بود مبل خریده ایم، بیا ببین قشنگ است؟ و حالا ما رفته بودیم تا مبل هایی را که خاله جان خریده بود، ببینیم.
از در که وارد شدیم، مامانی زود گفت:
- به به... مبارک است! به سلامتی استفاده کنید.
خاله جان خندید. بدو بدو رفتم روی مبلی که گُنده تر از بقیّه بود، نشستم. این طرف و آن طرفش را تماشا کردم و گفتم: «آخ جان! چه قدر نرم است!»
خاله جان نگاهم کرد و دوباره خندید. گفتم:«همان حرف هایی که مامانی گفت! همان که مبارک است و ایم ایم ایم!...»
مامانی و خاله جان گفتند:«چی؟ ایم ایم ایم!!»و دل شان را گرفتند و هی خندیدند! بعد خاله گفت:« خیلی ممنون ایم ایم ایم... قابل شما را ندارد. اگر خیلی خوشت آمده، حاضرم به شما هدیه شان بدهم!»
راستش از مبل گندهه آن قدر خوشم آمده بود که با خودم فکر کردم: «چه خوب! به خاله جان می گویم باشد! دست شما درد نکنه!»
سرم را به طرف خاله برگرداندم، اما یک دفعه مامانی گفت: «نازنین جان! میوه ات را بخور. می خواهیم برگردیم خانه. بابا کلید ندارد. می آید پشت در می ماند.»- امّا ما که تازه آمده ایم!تازه...
حرفم نصفه ماند، چون خاله جان گفت: «خوب الان به بابای نازنین تلفن می کنم تا او هم بیاید این جا.»
خوش حال شدم و داد زدم:«آخ جان! آن وقت بابا می تواند هدیه مرا بیاورد خانه!» مامانی چشم هایش را برایم گنده کرد و گفت:«چی؟! کدام هدیه را؟»
گفتم: «مگه خاله جان نگفت می خواهد این مبل را به من هدیه بدهد؟»
فکری کردم و گفتم:«نه! تازه، یادم است که به شما گفت، قابل... قابل... آهان، قابل شما را ندارد. آن وقت شما گفتید... گفتید صاحبش قابل دارد!»
مامانی باز هم خندید و گفت: «آفرین! چه خوب یادت مانده!»
گفتم:«خوب اگر کسی نمی خواهد چیزی را که دارد به آدم بدید، چرا می گوید مال شما. قابل شما را ندارد!»
- برای اینکه تعارف کردن یک جور ادب و احترام است. این طور رفتار کردن دوستی و علاقه آدم ها را به همدیگر زیاد می کند.
- ولی من خاله جان را خیلی دوست دارم؛ حتّی اگر مبل گُندهه را هم به من ندهد! خوب، پس من هم می گیرم؛ خاله جان، صاحبش قابل دارد!
این دفعه مامانی و خاله جان دوتایی چشم هایشان را برایم گُنده کردند! بعد باز هم دل شان را گرفتند و هی خندیدند، مامانی همان طوری که می خندید دستم را گرفت و از روی مبل بلند شد. من هم بلند شدم. خاله جان یک آبنبات چوبی خیلی خیلی بزرگ از ظرف روی میز درآورد و داد به من! آن را گرفتم و با مامانی به طرف در رفتیم. من خوش حال بودم؛ چون هم یک چیز مهم را یاد گرفته بودم و هم یک آب نبات گُنده ی گُنده داشتم.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: نشریه ملیکا، شماره 50. .
مطالب مرتبط: