تبیان، دستیار زندگی
دستهایش می‌لرزید. روی مبل رو به روی شوهرش نشست. پیرمرد تلفنی با کسی صحبت می‌کرد. عصبانی بود. گوشی را روی تلفن کوبید. عصایش را برداشت. چند بار طول اتاق را تند و بی‌هدف رفت و برگشت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستان سرفه‌های خشک یک جانباز


دستهایش می‌لرزید. روی مبل رو به روی شوهرش نشست. پیرمرد تلفنی با کسی صحبت می‌کرد. عصبانی بود. گوشی را روی تلفن کوبید. عصایش را برداشت. چند بار طول اتاق را تند و بی‌هدف رفت و برگشت.

نیست! نیست! دلال بی همه چیز، معلوم نیست کدام گوری رفته؟! ... خبر مرگش بیاد!... قرار بود تا شب خبر بده!...


جانباز شیمیایی

صدای سرفه‌های خشک و طولانی اش تا سر خیابان می‌رسید. صدا از منزل همسایه بود. پیرزن، دو دستش را روی گوش ها فشرد. نتوانست تحمل کند. حالش برای چندمین بار، به هم می‌خورد.به طرف دستشویی دوید. وقتی که برگشت هنوز رنگ صورتش پریده بود.

دستهایش می‌لرزید. روی مبل رو به روی شوهرش نشست. پیرمرد تلفنی با کسی صحبت می‌کرد. عصبانی بود. گوشی را روی تلفن کوبید. عصایش را برداشت. چند بار طول اتاق را تند و بی‌هدف رفت و برگشت.

نیست! نیست! دلال بی همه چیز، معلوم نیست کدام گوری رفته؟! ... خبر مرگش بیاد!... قرار بود تا شب خبر بده!...

پیرزن مجله‌ای را که در دست داشت، روی مبل پرت کرد. بلند شد و در حال رفتن به آشپزخانه گفت: «این قدر جوش نزن نصرت خان! فشارت بالاست. قلبت ناراحته...»

نصرت خان با غیظ همسرش را نگاه کرد. عصایش را به زمین کوبید.امشب هم صبر می‌کردی، دندان رو جگر می‌گذاشتی، دنیا خراب می‌شد؟!...

سه شبه نخوابیدیم. امشبم روش. دنیا به آخر می‌رسید! اگر فردا آمدند کت بسته بردنمان چی؟ کی می‌خواهد جلویشان بایستد من یا تو...

صدای بریده بریده سرفه می‌آمد. چند عق بلند هم دنبالش. پیرمرد خودش را روی مبل رها کرد و سرش را میان دستها فشرد.

زن از توی آشپزخانه بلند گفت: «چی غرغر می‌کنی.نصرت خان! صدای سرفه‌هایش، مثل پتک مرتب توی سرم می‌کوبد. عق‌هایش، حالم را بهم زده... گناه کردیم که همسایه یک آدم مریض شدیم... ما هم آدمیم، سه شب است، که نه درست خوابیدیم و نه درست، خوردیم... بگیر داروهایت را بخور».

پیرمرد تمام قرص ها را درون دهان ریخت و لیوان آب را یک جرعه سرکشید. آدم مریض چیه خانوم، این جوانک دولتیه! توی جنگ مریض شده.«شیمیایی گرفته». امشب گزارش بده، فردا یک کرور آدم می‌ریزند اینجا.

زن به طرف پنجره رفت و از لای پرده آویز، بیرون را تماشا کرد. دانه‌های درشت برق با کرشمه، در زیر نوری که از پنجره همسایه توی حیاط ریخته بود، گاه تند و گاه آهسته، به زمین می‌رسیدند. صدای گنگ جغدی، از لابه لای درختهای کاج، در فضا می‌پیچید. صدای بلند سرفه، هنوز ادامه داشت. سایه کسی که مرتب از مقابل پنجره می‌گذشت، دیده می‌شد.

زن زیر لب غرید: از پا نیفتادی!؟... سرت را از آهن ساختند یا توی گوشهایت پنبه فرو کردی!؟».

برف، درختها و همه بوته‌های گل را، سفید پوش کرده بود. نصرت خان نوک عصایش را به زمین کوبید و داد زد: اقدس! بیچاره‌ام کردی!...

پسرک دسته گل را به طرف او دراز کرد و آهسته گفت: «آقا! این دسته گل را بابام داده».

و اشاره به آمبولانسی که کنار خیابان ایستاده بود،کرد.

بابا داخل آمبولانسه! داره می‌ره بیمارستان. گفت به شما بگم: از بابت چند شبی که مزاحم شده، معذرت می‌خواد.گفته تا کاملا خوب نشده، به خونه برنمی‌گرده!؟

آخر عمری باید بروم حبس،بپوسم. همین را می‌خواهی...، یک امشب هم دندان روی جگر می‌گذاشتی، خانه را می‌فروختیم و همه چیز تمام می‌شد. می‌رفتیم جایی که همسایه‌هایش آدم های با کلاس و با شخصیت باشند، به همدیگر احترام بگذارند. حقوق همدیگر را رعایت کنند. نه مثل اینجا...

اقدس برگشت و گفت: «دست خودم نبود. سرم این چند شبی شده سندان آهنگرها. مجبور شدم نصرت خان، مجبور شدم. می‌فهمی؟!

نصرت خان سرش را با غیظ تکان داد و گفت: «مجبور شدم! فردا توی زندان می‌فهمم. بعد از رفتن تو، چند بار آدمهای دولتی آمدند منزل این جوانک علیل. خیال می‌کنی فقط آمدند، حال و احوالش را بپرسند!؟ نخیر خانوم! نخیر! حتماً زنگ زده و شکایت کرده».

پیرمرد کلمه «شکایت کرده» را بلند کشید.

داستان سرفه‌های خشک یک جانباز

اقدس رو به روی شوهرش نشست. لبهایش می‌لرزیدند: «چی می‌گویی مرد!؟ ... مگر من چی گفتم؟! فحش دادم، نه! بد گفتم نه!... فقط گفتم: ما خواب و خوراک نداریم. به خاطر سرفه‌ها و استفراغ شوهرتان. این شکایت داره ؟!

زنش که چیزی نگفت. صورتش قرمز شد و عذرخواهی کرد و گفت: «به خدا شرمنده‌ایم. شوهرم بعد از یکسال، دلش برای بچه‌هایش تنگ شده، از بیمارستان، برای چند شب آمد خانه. تا موقع سال تحویل کنار بچه‌هایش باشد. به بزرگی خودتان ببخشید. چند روز دیگر، به بیمارستان برمی‌گردد».

اقدس حرفش را با ادا و اطوار تمام کرد. نصرت خان چانه‌اش را روی عصا گذاشت و آهسته و با تأسف گفت: «چند روز دیگر! چند روز دیگر! خدایا! ما باید چند شب دیگر هم همین مصیبت را داشته باشیم.این دلال بی همه چیز؛ خبر مرگش نیامد. بی پدر، قرار بود تا شب، تکلیف ما را روشن کند. معلوم نیست کدام جهنمی رفته؟!».

اقدس دستها را ستون کرد و بلند شد. گفت: «انگار تنها آقا آدمه و دل داره! بچه‌های ما هم سالهاست که توی دیار غربت هستند. پس باید هر روز، شال و قبا کنیم و برویم دیدنشان... که مثلاً : دل ما تنگ شده!... بیا برو بخواب نصرت خان! دیشب فقط پنج ساعت خوابیدی».

نصرت خان عصایش را به مبل تکیه داد و خودش را روی آن رها کرد.چلچراغ بزرگی که بالای سرش با لامپ‌های روشنش، خودنمایی می‌کرد، نظرش را به سوی خود جلب کرد. آرام مثل این که با خودش حرف می‌زند، گفت: «صدبار؛ هزار بار گفتم: زن، بیا این چهار تیکه اسباب و اثاثیه را بفروشیم و از این خراب شده، خودمان را خلاص کنیم و برویم. بالاخره پیش یکی از بچه‌ها، می‌مانیم و زندگی کنیم. هی گفتی: دلم طاقت غربت را نداره! همه فامیل، آشنایان اینجا هستند! خوب هستند! چه کاری برای تو انجام می‌دهند. فقط موقع مهمانی ها سر و کله‌شان با دک و پوز آن چنانی، پیدا می‌شود. همین!»

اقدس از توی آشپزخانه بلند گفت: «اینجا وطن ما هم هست. اجداد ما توی همین آب و خاک به دنیا آمدند و دفن شدند».

آره جون عمه‌ات! الان که خاکش، گوشت قربونیه و هر کی، برای به دست آوردن تیکه‌ای از آن، خواب‌های طلایی می‌بیند. ما هم از خوابیدن و خوردن در این آب و خاک اجدادی محرومیم؟!... حالا، خدا فردا را بخیر بگذراند.صدای زنگ در می‌آمد. خیال کرد: خواب می‌بیند. دوبار، سه بار، از خواب پرید. تو رختخواب نشست. با پشت دست، چشمهایش را مالید. باز هم زنگ زدند. لحاف را کنار زد. خیلی تند از تخت پایین آمد. بند لباس راحتی منزل را محکم کرد. عصایش را از کنار تختخواب برداشت. پالتوی پشمی را، از جالباسی بیرون کشید و در حین رفتن، روی شانه‌اش انداخت. کلاه پشمی را هم بر سر گذاشت. زیر لب غرید: «صبح اول وقت، خواب دیدن خروسهای بی محل!».

اقدس هم بلند شده بود و داشت چشمهایش را می‌مالید. به ساعت دیواری سرسرا نگاه کرد. هشت و ده دقیقه بود.

در خروجی را که باز کرد، سرما به داخل هجوم آورد. نور چراغ چرخان خودرویی، بر روی دیوار ساختمان های اطراف، رنگ قرمز می‌پاشید. سرما در تمام رگ و پی‌اش دوید. چهار ستون بدنش آرام لرزید. با صدای خفه‌ای گفت: «اقدس بیا آشی را که پختی، تماشا کن! نگفتم: این جوانک علیل شکایت می‌کند... بیا ببین چطوری شوهرت را دم تیغ فرستادی!»

اقدس به سرسرا دوید. سرما زیر لباس های خوابش نفوذ کرد. دستها را در بغل محکم فشرد.

چی می‌گی اول صبحی پیرمرد!؟ سرش را از در سرسرا در آورد و بیرون را تماشا کرد. چراغ چرخان مرتب می‌چرخید. دست و پای پیرزن لرزیدند.

اِواه! خدا مرگم بده! من که کاری نکردم، عجب آدمهایی هستند! عجب غلطی کردم!

نصرت خان در حال رفتن بلند گفت: «این غلط کردنها، دیگر فایده‌ای ندارد. سرمن را که خوردی، نوش جانت! پیرزن خرفت و حراف!».

بگذار خودم بروم و بگویم: من کردم، هرچه کردم! هر بلایی می‌خواهند، سرمن بیاورند.

لازم نکرده! عاقبت نیش زبانت در تن من فرو رفت.

داستان سرفه‌های خشک یک جانباز

آهسته و با احیتاط از لابلای بوته‌ها گل و از زیر درختهایی که زیر برف، کمر خم کرده بودند، رد شد. چند گنجشک شلوغ و شنگول، در میان شاخه‌های پر برف جست و خیز می‌کردند و آوایشان،خانه را پر کرده بود.پیرمرد توجهی نکرد. دوباره زنگ زدند. بلند گفت: «خیلی خب! چند لحظه تحمل بفرمایید. سر که نیاوردید اول صبحی؟!».

کلید انداخت و قفل در را باز کرد. آهسته زیر لب چیزی شبیه دعا گفت و در را باز کرد.

نوجوانی 9ـ 8 ساله با «یک دسته گل»، در حالی که زیر برف، آرام می‌لرزید، در قاب نگاهش بود. چند لحظه خیره خیره به او نگاه کرد.

پسرک با هر نفس کشیدن، توده‌ای کوچک ابر، از دهان بیرون می‌داد. پیرمرد مات و مبهوت با زحمت پرسید: «بفرمایید! کاری داشتید؟!»

پسرک دسته گل را به طرف او دراز کرد و آهسته گفت: «آقا! این دسته گل را بابام داده».

و اشاره به آمبولانسی که کنار خیابان ایستاده بود،کرد.

بابا داخل آمبولانسه! داره می‌ره بیمارستان. گفت به شما بگم: از بابت چند شبی که مزاحم شده، معذرت می‌خواد.

گفته تا کاملا خوب نشده، به خونه برنمی‌گرده!؟

چشم های پسرک پراشک شده بود. نصرت خان نگاهی به آمبولانس کرد.

چراغ گردان بالای سقفش می‌چرخید. چهره کسی را که ماسک اکسیژن جلوی صورتش بود،از پشت شیشه آمبولانس نمایان شد که برای نصرت خان، دست تکان می‌داد.

نصرت خان، هاج و واج به او زل زده بود. بی‌اختیار دستش را بالا آورد و به تکان دست پشت شیشه جواب داد.

آمبولانس آرام حرکت کرد و در پیچ خیابان، دور شد. نصرت خان وقتی به خود آمد، متوجه شد پسرک هم رفته است.

اقدس از داخل سرسرا بلند صدا زد: «نصرت خان!  تلفن کارت داره. از بنگاه معاملاتی سر خیابان گمانم برای خانه مشتری پیدا کرده...»

نصرت خان دسته گل را به سینه فشرد و اشک هایش را که بی‌اختیار دور چشمش حلقه زده بودند،با انگشت زدود. برگشت و بلند گفت: «به آن دلال بگو: ما خانه را نمی‌فروشیم! کسی را هم اینجا نفرستد!»

بخش فرهنگ پایداری تبیان


نویسنده: جانباز شیمیایی حسن گلچین