تبیان، دستیار زندگی
آقا موش از خواب بیدار شد. با خودش گفت: « ... یعنی اول صبح، این صدای چیه؟» گوش‌هایش را تیز كرد. صدا از خانه خانم كلاغ بود. خانه خانم كلاغ روی شاخه درخت بود و خانه آقا موش، توی سوراخ تنه درخت بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک دانه بادام

یک دانه بادام
تق‌تق! تق‌تق‌تق!

آقا موش از خواب بیدار شد. با خودش گفت: « ... یعنی اول صبح، این صدای چیه؟» گوش‌هایش را تیز كرد. صدا از خانه خانم كلاغ بود. خانه خانم كلاغ روی شاخه درخت بود و خانه آقا موش، توی سوراخ تنه درخت بود. آقا موش گوش‌هایش را تیز كرد. سرش را از پنجره خانه‌اش بیرون ‌آورد و به خانم كلاغ گفت: «همسایه! همسایه! چكار داری می‌كنی؟ این صدای چیه؟» صدا قطع شد. خانم كلاغ از خانه‌اش بیرون آمد و گفت: «می‌بخشی همسایه! یه دونه بادوم برای صبحانه‌ام پیدا كردم. داشتم اونو می‌شكستم، اما پوستش خیلی سفته، نوكم درد گرفت، اما نشكست!»

شكم آقا موش شروع به قار و قور كرد. با خودش فكر كرد: «چقدر بادام با پنیر برای صبحانه می چسبه!» رو كرد به كلاغ و گفت: «خوب این‌كه كاری نداره! الان یادت می‌دم، بادوم رو بین نوكت بگذار و فشارش بده». كلاغ همین كار را كرد، اما به جای این‌كه بادام بشكند، صدای فریاد خانم كلاغ بلند شد: «آخ نوكم! وای نوكم!» دانه بادام از نوك كلاغ بیرون آمد و صاف جلوی در خانه آقا موش افتاد.

آقا موش بادام را كه دید، آب از دهانش راه افتاد. با خودش گفت: «بهتره تا خانم كلاغ بادام را ندیده، آن را بردارم.» در خانه‌اش را آرام باز كرد و پاورچین به سمت بادام به راه افتاد. هنوز به دانه بادام نرسیده بود كه چیز عجیبی درست مثل یك توپ گرد از جلویش گذشت. آقا موش ترسید و به عقب رفت. توپ گرد ایستاد. جوجه تیغی بود! بادام هم در دستش بود. آقا موش گفت: «زود باش بادوم منو بده!» خانم كلاغ گفت: «نه! این صبحانه خوشمزه منه!»

جوجه تیغی گفت: «من خودم این دانه بادام را پیدا كردم، برای همین هم مال منه. به شما هم آن را نمی‌دم!» جوجه تیغی دانه بادام را سفت توی دستش گرفت و به سمت رودخانه راه افتاد. لب رودخانه، یك سنگ صاف بود. جوجه تیغی، بادام را روی سنگ گذاشت. سنگ كوچك دیگری هم پیدا كرد. خانم كلاغ و آقا موش از ترس تیغ‌های جوجه تیغی جرأت نداشتند تا نزدیكش بروند. جوجه تیغی، سنگ كوچك را محكم روی بادام زد، اما بادام به جای این‌كه بشكند، قل خورد و تالاپی توی آب افتاد. جوجه تیغی از آب می‌ترسید. خانم كلاغ، آقا موش و جوجه تیغی، نزدیك رودخانه ایستادند و دور شدن صبحانه خوشمزه‌شان را تماشا كردند.

دانه بادام توی آب حركت می‌كرد و همراه با آب جلو می‌رفت. آن‌قدر رفت و رفت، تا به جایی رسید كه جریان آب آن‌جا كم بود. دانه بادام بین علف‌های دور رودخانه گیر كرد. كمی بعد آب وارد پوسته سفت بادام شد. دانه بادام كم كم خیس خورد و سنگین شد. خاك دور رودخانه، گِل بود. دانه بادام توی گل‌ها فرو رفت و همان‌جا، جا خوش كرد.

از این ماجرا، مدت‌ها گذشت و خانم كلاغ و آقا موش و جوجه تیغی ماجرای آن روز را كاملاً فراموش كردند. یك روز خانم كلاغ مشغول پرواز اطراف خانه بود. چشمش به یك نهال، درست لب رودخانه افتاد. تعجب كرد. نهال را قبلاً آن‌جا ندیده بود. پایین رفت. نهال سرسبزی بود با برگ‌های قشنگ كوچك. كلاغ به طرف لانه‌اش راه افتاد تا آقا موش و جوجه تیغی را خبر كند و نهال كوچك را نشان‌شان بدهد.

آقا موش تا چشمش به نهال افتاد، گفت: «وای! یك درخت بادام!» جوجه تیغی جیرجیر جیغ كشید. كلاغ قارقار كرد و گفت: «یك درخت بادام! اما از كجا آمده؟» سه تایی به هم نگاه كردند و چیزی یادشان آمد. آقا موش، سرش را پایین انداخت، جوجه تیغی هم از خجالت رنگ صورتش قرمز قرمز شد. بالاخره آقا موش گفت: «من فكر می‌كنم این همان صبحانه خانم كلاغ است!» جوجه تیغی گفت: «خانم كلاغ، ما از تو معذرت می‌خواهیم كه بادام تو را برداشتیم!»خانم كلاغ با مهربانی هر دوی آن‌ها را نگاه كرد، بعد گفت: «خوشحالم كه آن بادام كوچك را نخوردم!» آقا موش و جوجه تیغی با تعجب خانم كلاغ را نگاه كردند. خانم كلاغ باز گفت: «چون اگر آن را خورده بودم، الان یك درخت بادام نداشتیم! از سال بعد یك عالمه بادام داریم و همه با هم می‌توانیم آن‌ها را بخوریم!»

آقا موش و جوجه تیغی از خوشحالی بالا پریدند. خانم كلاغ هم رفت تا به همه خبر تولّد درخت بادام را بدهد.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:یاران امین

مطالب مرتبط:

حسنی و بزغاله گرسنه

آدمک‌ها

شکار و شکارچی

افطاری به سبک ساره

شیر کوچولو و یازدهمین قدم

عکس فرید و مارمولک

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.