بیماری که در حرم شفا یافت
حرم امام علی بن موسی الرضا(ع) پهنه پرتو فشانی انوار الهی و به فرمایش رسول خدا(ص) «قسمتی از بهشت»، یا دارالشفای دردمندان و خانه امید غمرسیدگان و محل نزول ملائک است. در هر لحظه از شب و روز که به زیارت حرمش بشتابی، صحن و سرای ملکوتیاش را آکنده از شیفتگان و دلباختگانی مییابی که سرشک شوق از دیده میبارند و آرامش حضور در این بارگاه را بر جان خویش میافشانند؛ چنانکه گروهی برای رسیدن به مراد خویش، انگشتانشان را حلقه ضریح کرده، عطش چشمانشان را با نگریستن به گلدستهها فرومینشانند و تپش دلهای بیقرارشان را با نظاره به گنبد طلا، آرامش میبخشند.
شکوه حرم رضوی از هر منظری که بنگری، چشمنواز است و جذبهاش تکرار را برنمیتابد و هر دردمندی، سالخورده یا میانسال یا خردسال، روی سوی تنها آرامشگاهی دارد که در آن امید خالصانه هیچ مخلصی رنگ نمیبازد.
پیرامون ضریح مطهرش هماره آکنده از ولایتپیشگانی است که هرگز دل به غیر بارگاه ولایت نسپردهاند و امیدی جز از این بارگاه نمیبرند و این احساس آسمانی خود را با فریاد کردن صلواتهای پیاپی به آگاهی میرسانند.
اشک دیدگان هر یک از آنها فریاد رسایی است، گویای دردهاشان که تنها سرورشان عرض حال آنان را از سرشک دیدههاشان میخواند و بیهیچ گفتوگویی خواسته ایشان را برمیآورد.
آنچه در ادامه میخوانید، ماجرای فاطمه استا نیستی متولد 1344، اهل کلات نادری است که پیش از این دارای بیماریهای سرطان خون، فلج بدن و عفونت کلیه بوده است و پشت پنجره فولاد حرم قدس رضوی شفا پیدا کرده و پایگاه اطلاعرسانی آستان قدس رضوی آن واقعه را به ثبت رسانیده است.
در آیینه مقابل تصویر شکسته و رنجور زنی را دید که هیچ شباهتی با او نداشت؛ رنگی پریده، رخساری تکیده و چین عمیقی که زیر چشمان به گودی نشستهاش هویدا شده بود، چهرهاش را پیرتر از آنجه بود نشان میداد؛ با حسرت آهی کشید و از آیینه رو گرداند؛ اما آیینهای دیگر برابر با نگاهش ایستاده بود. با حیرت به عقب برگشت. باز هم آیینهای، تصویر مضطربش را منعکس کرد.
دور خود چرخید. چهار سویش را آیینهها گرفته بودند. گویی زندانی آیینهها شده بود. حس کرد آیینهها به او نزدیک میشوند. زندانش تنگتر و تنگتر میشد. تصویرش در میان آیینهها تکثیر شده بود. خواست تا از حصار آیینهها بگریزد. خود را به آیینهای زد، بیآنکه بشکند، درون آیینه گم شد. اما در آیینههای دیگر، تصویرهای تکراریاش به او خندیدند. مضطرب شده بود، حیرت و ناباوری به جانش افتاده بود. خواست که فریاد بکشد. اما گویی تصاویر متعددش از هر آیینهای، دستی انداخته بودند و گلویش را محکم میفشردند. دیگر آیینهها آنقدر به او نزدیک شده بودند که از چهارسو به آن چسبیده بودند، تصویر خودش را هم در آیینهای نمیدید. هراس به جانش ریخته بود. احساس کرد که جانش از چشمانش بیرون میرود.
بیاختیار پلکهایش را گشود همه جا نورانی بود. نوری شدید، دیدگانش را زد، کسی که به او نزدیک شده بود دیده نمیشد. در نور غرق شده بود، تو گویی خود منبعی از نور بود که در نگاه مضطرب او می بارید، چشمانش را بست و دوباره باز کرد، آیینهای کوچک و سبز روبه رو با نگاهش یافت که تصویرش را منعکس کرده بود، لبخندی زد، تصویرش هم خندید، دیگر آن شکستگی و رنجوری قبل را در چهرهاش نمیدید، حتی چروکی هم در صورتش دیده نمیشد، چشمانش نیز به گودی نرفته بود، درست مثل قبل از آنی که مریض بشود و در بیمارستان بستری گردد. شاداب بود، شاداب و سرحال، از خوشحالی فریادی کشید و خود را در فضا رها کرد.
محمود به حتم چیزی را از او مخفی می کرد. این را او از نگاه نگرانش می فهمید. از وی پرسید. محمود جوابی، عجولانه داد و سعی کرد تا موضوع صحبت را عوض کند، طفره او از جواب، مسأله را بغرنج تر کرد، دیگر حتم پیدا کرد که برایش اتفاقی افتاده است. اما چه بود این اتاق؟ نمی دانست. می دید که هر روز رنجورتر و ضعیف تر می شود و فهمید که دردی لاعلاج به جانش افتاده است. دکترها چیزی به او نمی گفتند، اما می دید که با محمود پچ پچ سوأل برانگیز دارند محمود به او چیزی نمی گفت، همیشه وقتی درباره مریضی اش از او پرسش می کرد با لبخندی زورکی و قیافه ای ساختگی که سعی می کرد اندوهش را پنهان سازد. می گفت: چیز مهمی نیست، یه بیماری جزئیه، زود خوب می شی، بهت قول می دم.
اما بیماری او جزئی نبود، این را وقتی فهمید که از پاهایش قدرت حرکت سلب شده بود. فلج شده بود، شوهرش به اصرار سعی می کرد به او بقبولاند که چیز مهمی نیست، اما او دیگر به حرفهای محمود و قیافه ظاهراً شاد و آن لبخندهای تصنعی او بی توجه بود. حالا می دانست که در خزان زده بهار زندگی به زمستان سرد رسیده است، فهمیده بود که چون برگی باید از درخت زندگی جدا شود و بر زمین بیفتد. میدانست که مرگ به استقبالش آمده است. خیلی زود، زودتر از آن که تصورش را می کرد.
آخرین بار که معاینه شد، از نگاه سرد و پر یأس دکترها حقیقت را خواند. آنها به او چیزی نگفتند، اما محمود را به کناری کشیده به او گفتند- دیگه کارش تمومه. از دست ما کاری ساخته نیست. محمود تکیه اش را به دیوار داد و آرام سر خورد و زمین نشست. سرش را میان دستانش برد و نگاهش به کف اتاق خیره ماند، هیچ نگفت، اما درونش غوغایی بود. به یکباره از جابرخاست، خودش را به دکتر رساند و گفت: می تونم با خودم ببرمش؟ کجا؟ - میخوام برمش مشهد، دخیل امام هشتم(ع)
- این غیر ممکنه، حرکت براش خوب نیست
محمود تقریبا فریاد کشد.- شما که قطع امید کردین دکتر، شما که می دونید می میره، پس اجازه بدین به جای این جا با خودم ببرمش مشهد، بذارین اگه می خواد بمیره کنار قبر امام هشتم (ع) بمیره.
دکتر سری تکان داد و گفت: برای ما مسئوولیت داره، ما نمی تونیم این اجازه رو به شما بدیم. محمود بازوی دکتر را گرفت و گفت: - آخه یک جنازه رو میخوای ببری مشهد که چی بشه؟ محمود، خود را به آغوش دکترا انداخت، شانه هایش شروع به لرزیدن کرد.
دکتر عینکش را جا به جا کرد. محمود با گریه گفت: فاطمه هنوز جوونه، دکتر! خیلی جوونه، هنوز زوده بمیره، اونو می برم مشهد، دخیل امام هشتم (ع) می بندمش و از او میخوام شفاش بده. امام مظلوم ما خیلی روؤفن، میدونم که دلشون به جوونی فاطمه میسوزه، یه امیدی تو دلم می گه که فاطمه تو مشهد شفا پیدا میکنه آره دکتر! فاطمه رو می برم مشهد تا شاید ان شاءالله فرجی بشه و شفا پیدا کنه، خودش را از آغوش دکتر کند و نگاه بارانی اش را در نگاه خیس دکتر انداخت، پرسید: اجازه می دید دکتر؟ دکتر از زیر عینک با گوشه انگشت شستش جلوی بارش قطره های اشک را گرفت، سری تکان داد و گفت: باشه اونو ببر ان شاءالله که شفا پیدا می کند.
خسته بود، خیلی خسته، همین بود که تا کنار پنجره فولاد نشست به سرعت خوابش برد، خواب عجیبی دید. خواب آیینه هایی که او را حبس کرده بودند جانش به لبش آمده بود، خواست که فریاد بزند اما گویی گلویش را محکم گرفته بودند. چشمانش را که بست، صدای مهیب شکستن آیینه ها را شنید، چشم باز کرد، نوری در نگاهی درخشید، حصار آیینه ها شکسته بود و دستی پر نور آیینه ای سبز را روبه روی نگاه او گرفته بود. تصویر خودش را در آیینه دید، اثری از درد در چهره اش دیده نمی شد، گویی سالم شده بود.
حسی غریب به جانش افتاده بود، دلش می خواست صاحب آن دستان نورانی را ببیند و بر آنها بوسه بزند، از جا برخاست، روی پاهای خودش پاهایی که تا لحظاتی قبل هیچ حرکتی نداشت. تحیر کرد به پاهایش نگاه کرد، سالم بودند، دستی بر آنها کشید، هیچ دردی احساس نکرد، از خوشحالی فریادی کشید و به هوا پرید. با شفا یافتن او، صدای نقاره خانه برخاست. زنها به سویش دویدند، تا به خود آمد، بر امواج دستهای زائران حرم بالا رفته بود. محمود به دستانی می نگریست که فاطمه را بر خود داشت، فاطمه در امواج دستها فرو رفت، قطره ای اشک از گونه محمود بر پهنه صورتش فرو چکید، زانو زد و سجده کرد. سجده شکر، سجده سپاس و تشکر از حضرت رضا(ع).
منبع: برنا
باشگاه کاربران تبیان ـ ارسالی از: میثم ومپایر