به سوی خدا
جمعیت زیادی جمع شدهاند، همه ناراحت و غصهدار به نظر میرسند. انگار همه منتظرند تا امام از خانهاش خارج شود. در كه باز شد همه به آن چشم دوخته بودند. نمیدانم آن دو مرد عجیب را چرا دو روز است مدام مقابل در منزل امام(ع) میبینم. شنیدهام از خراسان آمدهاند. ولی هر چه هست گویا آدمهای خوبی نیستند، كسی از دیدنشان خوشحال نیست.

نمیدانم چرا از دیروز پدرم ناراحت است؟ او دیشب را هم بدون اینكه شام بخورد خوابید. حالا هم به اتاق دیگر رفته و در تاریكی كنار پنجره نشسته. نمیدانم چرا با خود چراغ نمیبرد؟ میترسم داخل اتاق بروم. شاید ناراحت شود. البته من از تاریكی میترسم. معلوم نیست از دیروز چه اتفاقی افتاده؟ مادر هم غصهدار است. مثل وقتی شده كه پدربزرگم مرده بود، كمتر صحبت میكند. خواهر كوچكم با عروسك چوبیش بازی میكند. دلم گرفته! نمیدانم چرا؟
ـ زید پس چرا شامت را نخوردی پسر؟ بیا باید بخوابی، دیروقت است.
ـ چرا شما شام نخوردی؟ چرا پدر از دیشب چیزی نمیگوید؟ چرا غصهدار است؟
خواهرم موهای جلوی چشمانش را كنار میدهد، چشمان سیاهش را به من میدوزد و آرام زمزمه میكند: زید چرا با من بازی نمیكنی؟ پدرم هنوز كنار پنجره نشسته و به ستارههای آسمان مدینه چشم دوخته.
فردای آن روز مدینه، مدینه همیشگی نبود. دوستانم حال و حوصله بازی نداشتند. آنها هم میگفتند شب خوبی را نگذراندهاند. مثل اینكه همه دیشب سر بیشام بر بالین گذاشته بودند.
جمعیت زیادی جمع شدهاند، همه ناراحت و غصهدار به نظر میرسند. انگار همه منتظرند تا امام از خانهاش خارج شود. در كه باز شد همه به آن چشم دوخته بودند. نمیدانم آن دو مرد عجیب را چرا دو روز است مدام مقابل در منزل امام(ع) میبینم. شنیدهام از خراسان آمدهاند. ولی هر چه هست گویا آدمهای خوبی نیستند، كسی از دیدنشان خوشحال نیست.
امام رضا(ع) از خانهاش خارج شد.
جمعیت به طرف امام(ع) حركت كرد. صدای گریه بلند شد. صدای امام(ع) را میشنوم، او از مردم میخواهد كه بلند بلند گریه كنند. حالا فهمیدم چه شده امام(ع) دارند شهر و دیارشان را ترك میكنند. همه گریه میكنند.
تازه میفهمم این دو روز در مدینه چه گذشته! آن مأموران آمدهاند امام رضا(ع) را به زور با خود ببرند. دیگر صدایی جز صدای گریه نمیشنوم.
امام دارند به همراه مأموران به خراسان میروند. مسافتی از راه را مردم به دنبال اسب امام رضا(ع) میدویدند. امام از نظرها دور شدند. گویا بار آخری است كه امام(ع) را میبینم. ایشان دیگر باز نمیگردند.
مردم میگفتند امام(ع) خود میدانستند كه دیگر بازگشتی در كار نیست ایشان بین خانوادهشان یعنی زن و فرزند، خواهر و برادر، كنیز و غلام دوازده هزار دینار تقسیم كردند و فرمودند من از این سفر بر نمیگردم.
بعد امام جواد(ع) را به مسجد پیغمبر(ص) بردند و گرد قبر مطهر پیامبر(ص) طواف دادند و حفظ ایشان را به حرمت پیامبر(ص) از خدا خواستند و سپس به مردم ابلاغ كردند كه امام جواد(ع) جانشین ایشان هستند. گویا امام(ع) به گفته فرزندش امام جواد(ع) به سوی خدا میرفتند.
منبع: عیون اخبار الرضا / شیخ صدوق
بخش حریم رضوی