جهان چقدر کوچک است
خاطرات ولادیمیر ناباکوف

یک نفر آن را ـ درست همانطور که شناگران هیجانزده آب شور درخشان دریا را تقسیم میکنند ـ با مخلوقاتی تقسیم کرد که وجود نداشتند، مگر آنکه به جریان معمول زمان که محیط کاملا متفاوتی از جهان مکانی که نهتنها انسان، بلکه میمونها و پروانهها هم میتوانند بفهمند، متصل بودند.
در آن لحظه، من واقعا آگاه شدم که آن موجود 27 سالهای که با دست سفید و صورتی نرمش دست چپ مرا داشت، مادرم است و آن موجود 33 سالهای که با دست سفید و زرد سفتش دست مرا گرفته بود، پدرم است. همچنان که آنها به آرامی پیش میرفتند، من بین آنها میخرامیدم و میدویدم و دوباره میخرامیدم، از تشعشع خورشید تا تشعشع خورشید، در وسط مسیری که امروز با یک گذرگاه از درختان بلوط جوان در پارک املاک روستایی ما در ویرا در استان سابق سنپترزبورگ روسیه میشناسم. از خطالراس امروز من از زمان دور، متروک و بیسکنه، خود کوچکم را میبینم که در آن روز از ماه آگوست سال 1903، تولد شور و هیجان و زندگی را جشن میگیرد. اگر کسانی که دست چپ و راست مرا در دست خود داشتند، قبلا در دنیای کودکی مبهم من حضور داشتند، پشت نقاب یک هویت جعلی دوستداشتنی بودند؛ اما حالا پوشش پدرم، یونیفورم پرزرق و برق سوارهنظام امپراتوری روسیه با آن برآمدگی طلایی و صاف که سینه و پشتش را میسوزاند، مثل خورشید سر برآورد. و برای چندین سال پس از آن، من مشتاقانه به سن والدینم علاقه داشتم و هرگز از آن غفلت نمیکردم. مثل مسافری عصبانی که زمان را میپرسد تا ساعت تازهاش را تنظیم کند.
بگذارید بگویم که پدرم دوران خدمت نظامیاش را مدتها پیش از تولد من گذرانده بود، بنابراین گمان میکنم آن روز بهخاطر یک شوخی آکنده از شادی، یراق هنگ سابقش را پوشیده بود. پس من اولین بارقه از آگاهی کاملم را مدیون یک شوخی هستم ـ که دلالتهای تکراری دارد، چون اولین موجودات روی زمین که متوجه زمان شدند، اولین موجوداتی بودند که لبخند زدند.
شکافی ازلی (و نه چیزی که شاید تمثیلهای فرویدی محسوب شوند) پشت بازیهایی بود که من وقتی چهار سالم بود بازی میکردم. یک نیمکت با کتان گلدار، سفید با تزئین سه پرهای سیاه، در یکی از اتاقهای پذیرایی در ویرا در ذهن من شکل میگیرد. مثل محصول بزرگی از یک بالا آمدگی زمینشناسی پیش از آغاز تاریخ. تاریخ (با وعده یونان شرافتمند) خیلی دور از یک گوشه این نیمکت شروع نمیشود، جایی که یک بوته ادریسی بزرگ در یک ظرف، با شکوفههای آبی کمرنگ و چند شکوفه متمایل به سبز، نیمهپنهان در یک گوشه اتاق، پایه ستونی یک مجسمه نیمتنه مرمرین دیانا. روی دیواری که نیمکت در مقابلش قرار دارد، یک دوره دیگر از تاریخ ترسیم میشود، با یک حکاکی خاکستری در یک چارچوب آبنوسی ـ یکی از آن تصاویر جنگ ناپلئونی که در آن تکه تکهای و تمثیلی، دشمنان واقعی هستند و جایی که آدم میبیند، همه با همدیگر در یک سطح از دید گرد آمدهاند، یک طبلزن مجروح، اسبی مرده، غنایم، سربازی که دارد سرنیزهای را به تن سرباز دیگر فرو میکند، و امپراتوری شکستناپذیر که با ژنرالهایش در میان جنگی در میدان نبرد یخبسته ژست گرفته است.
به کمک چند آدم بالغ که اول از دو دست و بعد از پای قویشان استفاده میکردند، نیمکت، چند اینچ از دیوار فاصله میگرفت تا یک گذرگاه باریک درست کنم که بیشتر به من کمک میکرد که به راحتی با بالشهای نیمکت به سقف بروم و با یک جفت از کوسنهایش در گوشههایش به هم فشرده شوم. بعد از خزیدن در تونل تاریک تاریک لذت فوقالعادهای میبردم، جایی که کمی درنگ میکردم تا صداهایی را که در گوشم بود، بشنوم - صدای پرتی که برای پسربچههای کوچکی که در مخفیگاههای غبارآلود پنهان میشوند، بسیار آشناست - و بعد در یک فوران ترس لذتبخش، گرومپ گرومپ به سرعت با دستها و زانوها به آخر تونل میرسیدم، بالشش را کنار میزدم و یک چشمه از نور خورشید روی پارکت زیر خیزرانهای یک صندلی ونیزی و دو مگس سرزنده که پشت سر هم قرار گرفته بودند، به استقبالم میآمد. حس رویاییتر و دلپذیرتر را بازی پنهان شدنی دیگری مهیا میکرد، وقتی به محض بیدار شدن، با لباسهای خوابم خیمهای درست میکردم و میگذاشتم خیالم به هزار راه مبهم با سرسرهای برفی سایهمانند پارچه کتان بازی کند و با نور ضعیفی که به نظر میرسید به سایه روشن مخفیگاهم از فاصلهای دور نفوذ میکرد، جایی که تصور میکردم که حیوانات عجیب و رنگپریده در چشماندازی از دریاچهها پرسه میزدند. یادآوری تخت نوزادیام با شبکههای عرضی رشتههای کتان نرمش، لذت جابهجایی یک تخم مرغ شیشهای زیبا از جنس گارنت سیاه و بهطور دلپذیری سفت به جا مانده از عید پاک را که به یاد ندارم، به من برمیگرداند؛

عادت داشتم یک گوشه از ملحفه را بجوم تا کاملا خیس شود و بعد آن تخممرغ را محکم در آن میپیچیدم، برای اینکه تحسین کنم و دوباره تراشهای گرم و سرخ و سفیدی را که به تنگی پیچیده شده بود، بلیسم، تراشهایی که با کمال اعجابانگیزی از التهاب و رنگ تراوش میکردند. اما این نزدیکترین چیزی نبود که من از زیبایی تغذیه میکردم. جهان چقدر کوچک است (در کیسه شکم یک کانگورو جا میشود)، چقدر جزئی و کوچک است در مقایسه با آگاهی انسان، و در قیاس با تنها یک خاطره فرد، و بیانش با کلمات! شاید من بیش از اندازه به خیالات دوران کودکیام دلبستهام، اما دلیلی دارم که سپاسگزار آنها باشم. آنها راه بهشت واقعی احساسات لمسکردنی و دیدنی را نشانم دادند. یک شب، در سفری به خارج، در پاییز سال 1903، به یاد میآورم که روی بالشم در کنار پنجره واگنی تختخوابدار زانو زده بودم (شاید قطار دولوکس مسیر طولانی مدیترانهای، که بخش پایین شش واگنش، به رنگ قهوهای مایل به قرمز و تابلویش به رنگ کرم بود) و با اضطراب سخت و باورنکردنی، یک مشت نور شگفتانگیز را از یک تپه دور میدیدم که به من اشاره میکردند، و بعد یواشکی به پاکتی از مخمل سیاه سرید: الماسهایی که من بعدا به شخصیتهایم دادم تا بار ثروت مرا کم کنند. شاید موفق شده بودم که خنثی کنم و کرکره سفت زرکوب را در بالای کوپه خوابم بالا ببرم، و پاشنههای پایم سرد بودند، اما من همچنان زانو زده بودم و به دقت مینگریستم. هیچ چیز بامزهتر یا عجیبتر از آن اولین هیجانات نیست. آنها متعلق به جهان سازگار یک کودکی کامل هستند و از این لحاظ فرم قالبپذیری در حافظه انسان دارد که به سختی میتوان با هر تلاشی نوشت؛ تنها با شروع کردن یادآوریهای دوره نوجوانی است که حافظه، سختگیر و پیچیده میشود. علاوه بر این، من ادعا کردم که با توجه به قدرت ذخیره کردن احساسات، کودکان روسی نسل ما یک دوره نبوغ را گذراندند، انگار که سرنوشت، صادقانه داشت تلاش میکرد که با دادن چیزی بیشتر از سهمشان به آنها، چه چیزی میتواند برای آنها باشد؛ با توجه به فاجعهای که جهانی را که آنها میشناختند، کاملا از بین میبرد. نبوغ، ناپدید شد وقتی همهچیز اندوخته شده بود، درست همانطور که با آنهای دیگر انجام میدهد، بچههای اعجوبه متخصص- جوانترهای موفرفری زیبایی که چوب میزانه را تکان میدهند یا پیانوهای بزرگ را رام میکنند، سرانجام موزیسینهای درجه دومی میشوند با چشمانی اندوهگین و دردهای مبهم. اما با این همه راز انسان باقی میماند تا زندگینامهنویسان را دست بیندازد. نه در محیطزیست و نه در توارثم نمیتوانم وسیلهای پیدا کنم که مرا بسازد، غلتکی که بر زندگی من یک تهنقش پیچیده چسباند که طراحی منحصربهفردش وقتی قابل دیدن میشود که چراغ هنر ساخته میشود تا از میان صفحه بزرگ زندگی بدرخشد.
بخش ادبیات تبیان
منبع: روزنامه فرهیختگان