در مسیر زندگی
نقد و بررسی فیلم "میانبر میک"
در سال 1845 گروه کوچکی از مهاجران در جستجوی یک زندگی بهتر به طرف صحرای اورگان حرکت می کنند . "استفان میک" که راهنمای گروه است ادعا می کند که می تواند از مسیر میانبر گروه را راحتر و زودتر به مقصد برساند در نتیجه گروه تصمیم می گیرد از مسیر میانبر حرکت کند . اما برخلاف ادعای میک نتها مسیر راحتر و کوتاهتر نبوده بلکه بسیار طاقت فرسا و طولانی است . زمانیکه به شدت تشنگی به آنها غبله کرده و تقریبا امید خود را از دست داده اند با مردی بومی بر خورد می کنند و او نیز آنها به مقصد هدایت می کند .
سوژه فیلم ( مهاجرت برای رسیدن به یک زندگی بهتر) که نسبتا تکراری است بر گرفته از یک داستان واقعی است. کارگردان با ارائه اطلاعاتی محدود در حد آنچه که کاراکترها می دانند فیلم را به گونهای طراحی کرده است که بیننده نیز همانند کاراکترها هیچ پیش بینی از آینده نداشته باشد . کارگردان به خوبی از نور و صدای محیط و اشیاء استفاده کرده است . به خصوص تاکید بر برخی از صداها همچون وزش باد ، جیرجیر چرخ درشکه ها ، برخورد وسایل داخل درشکه ها با یکدیگر ، صدای خش خش خاک زیر پای کاراکترها و اسب و گاوه های همراه آنها و صدای سوختن چوبها در هنگام شب و استفاده حداقلی از موسیقی ، موجب شده است که بیننده خود را کاملا در فضای صحرا و همراه با کاراکترها حس کند . با این حال کارگردان به هیچ عنوان قصد ندارد بیننده، خود را در فیلم گم کند و با استفاده از برخی نماهای بسیار دور و پخش هر از چندگاهی موسیقی، به بیننده می فهماند که در حال فیلم دیدن است . فیلم ریتم بسیار آرامی دارد . به رغم یکی دو صحنه که بعد از حضور مرد بومی است و سکانسی که میک قصد دارد مرد بومی را بکشد ، تمامی ماجرا در فضایی به شدت آرام و بدون تحرک رخ می دهد .
اگر سرخ پوستان مردمی وحشی ، نادان و خرافاتی بوده و فهم و شعوری همانند انسانهای اولیه بلکه پست تر را داشتند ، پس چرا اینقدر در فیلمهایی این چنین از آنها تقدیر می کنید؟ و شاید هم می خواهید اعتراف کنید که مردمی بی هویت و پوچ هستید و برای رسیدن به کمال از فرهنگ مردم دیگر اقوام باید استفاده کنید؟
دو سوال در نگاه اول به ذهن می رسد و آن اینکه اولا چرا به رغم مطرح شدن مسئله تشنگی و گم شدن در صحرا ، به هیچ عنوان فاجعه خلق نمی شود و ما هیچگاه احساس نمی کنیم که کاراکترها با خطر مرگ دست و پنجه نرم می کنند ؟ ثانیا چرا با وجود چندین کاراکتر مختلف ، بجز استفان میک و امیلی هیچ شخصیت پردازی دیده نمی شود ؟ برای رسیدن به پاسخ این دو سوال کافیست توجه کنیم به قاب بندی در ابتدای فیلم . در سکانس ابتدایی فیلم در نمای بسیار دور ما کاراکترها را مشاهده می کنیم که از رودخانه در حال عبور هستند . دوربین در کناره ای از رودخانه است که کاراکترها به آن سمت می آیند . تا زمانی که کاراکترها به آن سمتی که دوربین قرار دارد ، نیامده اند ما شاهد هیچگونه نمای متوسط که بیانگر ژستها و حالات کاراکترها است ، نمی باشیم . از اینجاست که می توان پی برد ، این خود " راه " است که به کاراکترها نگاه می کند . در حقیقت "راه" شخصیت اصلی فیلم می باشد و همان اوست که قرار است برای ما پرداخت شود : " کهن ، سرسخت ، صبور و با حوصله ، کمی بیرحم اما مهمان نواز ، بی ادعایی که با مدعی برخوردی بی رحمانه دارد و مسیری برای کمال مسافر خود " و چون قرار است مسافران "راه" به کمال برسند پس فاجعهای قرار نیست رخ دهد.
در بسیاری از فرهنگها ما شاهد آن هستیم که برای رسیدن به کمال باید از راهبر و راهنمایی استفاده شود و این اوست که چون به کمال رسیده می تواند با دستگیری از رهروان ، آنها را به سر منزل مقصود برساند . در این فیلم نیز که تحت تاثیر فرهنگ شمنیسم قرار دارد ، راهبر که مردی است بومی ، از طرف "راه" مامور هدایت مهاجران می شود.
فیلم را می توان به سه بخش کلی تقسیم کرد :
1. شروع حرکت در "راه"
2. حضور مرد بومی؛ تا قبول او به عنوان راهبر
3. راهبری مرد بومی تا رسیدن به درخت زندگی
در قسمت اول چیزی جز سیر نزولی امید دیده نمی شود . این به آن دلیل است که مهاجران هنوز به میک و راهنمایی های او دل بسته اند. این مسئله تا سکانس پیداکردن آب ادامه دارد . پس از آن مهاجران رفته رفته از کمک میک ناامید می شود. البته قبل از آن نیز لحظه ای امیلی مرد بومی را می بیند ولی چون هنوز به میک امید دارد او را خیالی می پندارد. هر اندازه که میک به نا آگاهی خود از مسیر اعتراف می کند و امید مهاجران از او کم می شود، به زمان شروع قسمت دوم نزدیک می شویم . در قسمت دوم شاهدیم که میک با حضور مرد بومی مخالفت جدی دارد اما مهاجران اصرار در ماندن او دارند . این مخالفت و اصرار ادامه دارد تا سکانسی که در آن درشکه امیلی و همسرش در اثر سقوط از بین می رود . اینجاست که میک بهانه خوبی برای کشتن مرد بومی پیدا کرده و سعی می کند او را بکشد ولی امیلی و همسرش با وی مخالفت جدی کرده و میک از این کار منصرف می شود . در اینجاست که راهبری به طور کامل به مرد بومی سپرده می شود و همین مسئله موجب نجات آنها از این صحرا و رسیدن به درخت زندگی می شود .
اما نکته بسیار آزار دهنده ای که در فیلم دیده می شود و جا دارد در آخر به آن اشاره شود، وجود مرد بومی به عنوان راهنما است. باید از دست اندرکاران اینگونه فیلمها پرسید که اگر بومیان آمریکا که در حقیقت ساکنان اصلی آن سرزمین بوده اند، اینقدر با کمالات بوده و می توانستند شما سفید پوستان را به عرض موعود یا درخت زندگی یا کمال و یا هر چیز دیگری که مدنظر سازندگان فیلم است برسانند، پس چرا در طول تاریخ آمریکا با این بخت برگشتگان به بی رحمی و سفاکی تمام رفتار شده است . به گونهای که جان اسمیت که نقش مترجمی را میان استعمارگران و سرخ پوستان ایفا میکرده است در اظهاراتش درباره جنایات اروپایی ها در برابر کنگره گفت:" سربازان همه چیز سرخ پوستان را غارت کردند، جمجمه آنان را شکستند و پوست و مغز سرشان را بیرون آوردند. با سلاح سرد پیکرهای زنان را پاره کردند. کودکان را مورد آزار و اذیت و شکنجه قرار دادند، با قنداق تفنگ بر سر آنان کوبیدند و مغزشان را متلاشی کردند و ... " شاید تصور کرده اید که با انداختن تقصیر کشتار سرخ پوستان به گردن امثال استفان میک ها خود را تطهیر کرده اید ؟! و اگر سرخ پوستان مردمی وحشی ، نادان و خرافاتی بوده و فهم و شعوری همانند انسانهای اولیه بلکه پست تر را داشتند ، پس چرا اینقدر در فیلمهایی این چنین از آنها تقدیر می کنید ؟ و شاید هم می خواهید اعتراف کنید که مردمی بی هویت و پوچ هستید و برای رسیدن به کمال از فرهنگ مردم دیگر اقوام باید استفاده کنید؟
منبع:خبرگزاری سینمای ایران/ مهدی علیپور