تبیان، دستیار زندگی
پرنده از آسمان می‌بارد داستانی از داوود غفارزادگان:
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پرنده از آسمان می‌بارد

داستانی از داوود غفارزادگان:

پدربزرگ راست می‌گفت که برای هر کاری وقتی است. وقتی برای گفتن، وقتی برای نگفتن. پس این همه انتظار برای چه؟ که از برف و بورانی بگویم که بچه‌های این دوره کم‌تر تجربه‌ای ازش دارند. که حالا کوچه‌ها عریض‌تر است و پشت‌بام خانه‌ها آسفالت، که ماشین‌های برف‌روبی همه‌جا را تمیز می‌کنند و غیره. یا اینکه مادر ما بهترین مادر دنیا بود. درست مثل انشای این بچه‌مدرسه‌ای‌ها که مادرشان را مهربان‌ترین و پدرشان را زورمندترین پدر دنیا می‌دانند.

 داستان

همین‌طور که نشسته‌ام می‌نویسم گاه از خودم خنده‌ام می‌گیرد. به مونا می‌گویم سر پیری شده‌ام مثل این شوفرهای بیابانگرد که پشت کامیون‌شان می‌نویسند؛ همیشه در قلب منی مادر.

اما مونا درست می‌گوید. قصه، قصه برف و زمستان نیست. قصه قوی سیاه یا حتی مادر هم نیست. داستان من و مونا یا پدربزرگ و دایی یدی و دیگران هم نیست. همه اینها هست، هیچ‌کدام‌شان نیست.

غریبی زندگی در آن لحظه‌های سختی نیست که آدم نمی‌داند چطور گلیمش را از آب بکشد بیرون. غریبی زندگی در آن لحظه‌های خالی است که آدم دنبال گوش شنوایی می‌گردد که از آن لحظه‌های سخت بگوید. چون اگر گفته نشوند مثل گل و لای رودخانه ته‌نشین می‌شوند و جریان زندگی را کند می‌کنند.

گفتن و نوشتن مثل لاروبی رودخانه است. زمان که اول و آخر ندارد. مثل رودخانه‌ای است بی‌گذشته و آینده. هم دنبال دارد هم ادامه. وضع ما بستگی به این دارد که کجای رودخانه ایستاده باشیم. وقتی می‌گویم گذشته معنی‌اش این نیست که دنباله رودخانه دیگر نیست- مگر امکان دارد- یا وقتی از آینده حرف می‌زنیم، به این معنی نیست که رودخانه بعد از این لحظه فعلا جریان ندارد و بعد امتداد خواهد یافت. مگر امکانش هست.

ما هر کجای رودخانه ایستاده باشیم دنباله و ادامه‌اش در همان لحظه هم هست. و آن چیزی که 10 سال بعد اتفاق خواهد افتاد، همین الان هم در حال وقوع است. فقط ما آنجا نیستیم و چیزی که 10 سال پیش اتفاق افتاده، تمام نشده است؛ ما فقط ازش دور شده‌ایم. ما قادر نیستیم در همه زمان زندگی کنیم و این ناتوانی را با تقسیم زمان به گذشته، حال و آینده می‌خواهیم جبران کنیم. اگر توانش را داشتیم همان لحظه که به دنیا می‌آمدیم کودکی، جوانی و پیری خود را هم می‌دیدیم که چطور با ما به دنیا آمده است و وقتی در قنداق گریه می‌کردیم، آخرین نقش‌هایمان را در بستر مرگ هم می‌دیدیم.

این ناتوانی ما را تلخ و ناشکیب کرده است. قصه می‌گوییم که بارمان را سبک کنیم و آرزوهای طول و دراز می‌بافیم که بتوانیم کنار این رودخانه بی‌گذشته و آینده که همه چیز را در هم می‌پیچاند، سرپا بمانیم.

پس من برای چه از آن همه برف می‌گویم که وقتی مادر پارو به دست از نردبان بالا رفت و من و مونا لغزان و ترسان پشت سرش ماندیم که چطور تا آن لحظه سقف روی سرمان خراب نشده است، چون مقدار برف آنقدر بود که مادر وحشت‌زده از آخرین پله‌ نردبان که ایستاده بود، و ما در پله دوم و سوم بودیم، سر برگرداند و آمرانه دستور داد که برویم توی مطبخ که به نسبت سقفی محکم با تیرهای چوبی قیراندود داشت، و گفت از کنار والور جم نخوریم که یخ می‌زنیم، و از روی  آخرین پله نردبان که سعی می‌کرد با پارو جاپایی برای قدم گذاشتن به پشت‌بام درست کند،‌صدایش را شنیدیم که از خدا کمک می‌خواست.

- خدایا کمکم کن!

چند بار این را شنیدیم. گفت که خدایا بچه‌های یتیمم را به تو می‌سپارم، این را هم شنیدیم و ترس تمام وجودمان را گرفت. تند از چند پله‌ای که بالا رفته بودیم آمدیم پایین و نگاه به مادر انداختیم که هنوز روی پله نردبان بود و با دست و پارو برف‌های انباشته لبه بام را کنار می‌زد که برود بالا. و کپه‌های برف از دو طرف دست‌هایش که مثل بال‌های زخمی پرنده مدام باز و بسته می‌شد، ‌می‌ریخت زمین روی برف‌‌های پشت پنجره.

نگاهی که آن لحظه مونا به من انداخت هیچ وقت از یادم نمی‌رود. گونه‌ها و دماغش از سرما سرخ و چشم‌هایش خیس بود. دست‌هایش را پشت دهان «ها» می‌کرد و نگاهم می‌کرد. من نگاهم به مادر بود و انگار می‌ترسیدم که سر بخورد از نردبان بیفتد پایین؛ اما نگاه مونا طوری دیگر بود و من اصلا حواسم از مادر رفته بود به نگاه مونا.

می‌دانستم آن نگاه مونا از چیست. احتمالا مونا  هم همین نگاه را در من دیده بود- هیچ‌وقت ازش نپرسیدم- چون ما یتیم نبودیم. یعنی پدرمان نمرده بود که مادرمان ما را یتیم خطاب کند. بلکه گذاشته و رفته بود، و آن لحظه که مادر گفت خدایا بچه‌های یتیمم را به تو می‌سپارم، انگار چیزی در ما فرو ریخت. با اینکه بچه بودیم اما از حرف مادر فهمیدیم که چقدر احساس تنهایی و ناتوانی می‌کند. و ما «بچه یتیم» را دیگر هیچ وقت بعد از آن از مادر نشنیدیم، چنانکه پیش از آن هم نشنیده بودیم.

مادر دست به لبه بام و نفس‌زنان وقتی سر به عقب چرخاند و ما را همان جا، پای نردبان ایستاده دید، فریاد زد: مگه نگفتم برید تو آشپزخانه!

دوباره سر چرخاند و شروع کرد با دست به ریختن کپه‌های برف از لبه بام بر زمین توپید: برید! ... برید!...

گفت: درست می‌شه!

غرید: خدایا شکرت!

با یک‌جور گله‌گی که در لحن و صدایش بود.

نالید: خدایا غلط می‌کند هر کی در قدرتت شک می‌کند.

با یک‌جور پشیمانی و ترس که در صدایش بود.

ما هیچ‌وقت در یک‌آن این همه صفت را از مادر ندیده بودیم. ترس و خشم و عصیان و توبه... همه در چند لحظه اتفاق افتاد. دست همدیگر را گرفتیم و با دلشوره ناشناخته‌ای که قلب کوچک‌مان را به تاپ‌تاپ انداخته بود، رفتیم توی آشپزخانه.

با آمدن ما قو سر از زیر بال درآورد و نگاه نگاه‌مان کرد. من و مونا این طرف و آن طرف چراغ خوراک‌پزی که قوری بالاش می‌جوشید، نشستیم و در تاریک روشنای مطبخ چشم دوختیم به حجم سیاه پرکلاغی پرنده بزرگی که غریبانه نگاه‌مان می‌کرد.

یادم می‌آید قو به ما نگاه کرد ما به قو. نه من حرفی می‌زدم نه مونا. نمی‌دانم چه مدت گذشت که صدای پای مادر را از پشت‌بام شنیدم که پارو بر برف‌ها می‌کشید. با بلند شدن صدای پارو، قو لحظه‌ای بی‌تابانه برخاست، گردن کشید و گوش خواباند. انگار حضور ما و صدایی که از پشت‌بام می‌آمد، آرامشش را به هم زده بود.

مدتی همان‌طور به گوش ایستاد، بعد دوباره نشست و این‌بار سرش را طوری زیر بال برد که یک‌وری بتواند ما را زیر نظر داشته باشد. اما هر بار که صدای غارغار کشیده شدن پارو بر بام شدیدتر می‌شد، باز سر بالا می‌آورد و بی‌قراری می‌کرد. برخلاف ما شنیدن صدای پای مادر و صدای پارویش بر کاهگل پشت‌بام دلگرم‌مان می‌کرد که تنها نیستیم. مادر هنوز سالم و سرحال در پشت‌بام است و هر طور شده بالاخره پیش‌مان برمی‌گردد.

در تمام آن نیم‌روزی که در آشپزخانه به انتظار نشستیم، فقط یک بار مونا پرسید: مگه ما یتیمیم محسن؟

گفتم: نه، پدرمان بی‌غیرت است.

«بی‌غیرت» را از پدربزرگ شنیده بودیم که هر وقت  اسمی از پدر می‌آمد که مثلا در فلان شهر است یا فلانجا کار می‌کند، یک بی‌غیرت هم کنارش می‌گذاشت. هرچند حالا که سال‌ها گذشته هنوز هم خبر درستی ازش نداریم و نمی‌دانیم زنده است یا مرده.

بخش ادبیات تبیان


منبع: روزنامه فرهیختگان