تبیان، دستیار زندگی
پسربچه‌ای برای سفر به شهر بغداد آماده می‌شد تا در آنجا درس بخواند و علم بیاموزد. مادرش به او چهل دینار سپرد تا آن را خرج کند سپس به او گفت: «فرزندم، با من عهد کن که هیچ گاه و در هیچ کاری دروغ نگویی.»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کودک و دزدان

کودک و دزدان

پسربچه‌ای برای سفر به شهر بغداد آماده می‌شد تا در آنجا درس بخواند و علم بیاموزد. مادرش به او چهل دینار سپرد تا آن را خرج کند سپس به او گفت: «فرزندم، با من عهد کن که هیچ گاه و در هیچ کاری دروغ نگویی.»

پسرک به او قول داد که چنین کند. آن گاه همراه قافله خارج شد و رفت.

هنگامی که در صحرا راه می‌سپردند، گروهی از دزدان به آن‌ها یورش بردند و پول و اموال آن‌ها را غارت کردند. سپس یکی از مزدوران گروه به پسرک نگاهی کرد و از او پرسید: «آیا تو هم چیزی به همراه داری؟»

پسر پاسخ گفت: «چهل دینار.»

دزد خندید و گمان کرد که پسر قصد شوخی دارد و یا دیوانه است. از این رو او را گرفت و نزد رهبرشان برد و او را از آنچه پیش آمده بود با خبر ساخت. رهبر دزدان گفت: «پسرک! چه چیزی تو  را به راستگویی واداشت؟»

پسر گفت: «من با مادرم پیمان بسته‌ام که راستگو باشم. حال بیم دارم که به عهدم خیانت کنم.»

رهبر سارقان از گفته‌ی پسر، سخت متأثر شد و گفت: «دارایی‌ات را آشکار کردی تا مبادا به عهدخود با مادرت خیانت کنی و من بیم دارم که به عهدم با خداوند خیانت ورزم.

آن گاه به دزدان دستور داد هر آنچه را که از قافله ستانده بودند بازگردانند. سپس رو به پسر گفت: «من با دست کوچک تو، به آغوش خداوند بزرگ باز می‌گردم و توبه می‌کنم.»

دیگر دزدان نیز به رهبرشان گفتند: «تو بزرگ ما در راهزنی بودی و امروز بزرگ ما در بازگشت به سوی پروردگار هستی.»

آن گاه همگی توبه کردند.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: هم قصه هم پند(101 حکایت اخلاقی)

مطالب مرتبط:

پرندگان چگونه خود را گرم می کنند؟

مهربانی به حیوانات

چوب زدن بر آب

برادر پیامبر

نان اول

نمک گیر شدن

دعوا سر لحاف ملا بود

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.