زرافه جفری
- جفری آن قدر بلند بود که نمی توانست زیر سایه بوته ها ، مثل بقیه ی حیوانات استراحت کند. بیش تر وقت ها هوا گرم بود و مادر زرافه او را مجبور می کرد که کلاه آفتابی بگذارد تا نور خورشید به سرش نخورد. کفتارها به او می خندیدند و زرافه هم کلاه را دوست نداشت.
اگر زرافه سرما می خورد، خیلی بیچاره بود؛ چون گلودرد می گرفت و گلوی هیچ کس به اندازه زرافه دراز نبود؛ وقتی جفری سرما می خورد، مادرش یک پارچه دور گردن اومی بست تا گردنش گرم شود. چقدر طول می کشید تا مادر پارچه را دور گردن دراز زرافه بپیچد!
او همیشه دوست داشت با بقیه ی حیوانات بازی کند؛ اما به درد بازی با آن ها نمی خورد. موقع قایم باشک حیوان ها فوری او را پیدا می کردند. او سعی می کرد در بوته ها قایم شود، اما بوته ها کوچک بودند. او سعی می کرد در رودخانه قایم شود؛ اما گردن درازش از آب بیرون می ماند.گردن دراز جفری برای رسیدن به برگ های آب دار نوک درختان خوب بود؛ ولی برای هیچ کار دیگری فایده نداشت.
وقتی آقا میمون برای جفری و دوستانش داستان می خواند، جفری آن قدر دراز بود که حتی با عینک هم نمی توانست عکس های کتاب را ببیند. او هنوز نتوانسته بود کتاب را خوب ببیند.
یک روز که جفری ناراحت بود و فکر می کرد هیچ وقت به درد کاری نمی خورد صداهای زیادی شنید. خانم سنجاب گریه می کرد؛ چون پسرش گم شده بود و هیچ کدام از حیوانات نمی توانستند او را پیدا کنند. زرافه گفت: « من درخت ها را می گردم» و خیلی زود جفری، او را پیدا کرد. سنجاب کوچولو نوک شاخه ی یک درخت نشسته بود و فکر می کرد.
پسر سنجاب خیلی خسته شده بود، جفری گردنش را نزدیک او برد. او به گردن جفری چسبید تا خانه سواری کرد. خانم سنجاب خیلی خوش حال شد وحیوانات به جفری گفتند: « شاید تو نتوانی در بازی با ما خوب قایم شوی، اما برای جست و جو و پیدا کردن عالی هستی!»
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: نشریه ملیكا شماره 48