تبیان، دستیار زندگی
من بابا را خیلی دوست دارم.از وقتی یادم می آید همیشه بابایی همراه من بوده است. من واومثل دوتا دوست خوب هستیم.وقتی بابا ناراحت است یا مشکلی دارد،بامن حرف می زندودست روی صورت سوخته بابا می کشم واوآرام می شود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بهترین آتش نشان

بهترین آتش نشان

من بابا را خیلی دوست دارم.از وقتی یادم می آید همیشه بابایی همراه من بوده است. من واومثل دوتا دوست خوب هستیم.وقتی بابا ناراحت است یا مشکلی دارد،بامن حرف می زندودست روی صورت سوخته بابا می کشم واوآرام می شود.آخر بابا نصف صورتش سوخته ونصف دیگر صورتش سالم مانده است. با این حال، من اورا زیباترین بابای دنیا می دانم.

روزی که بابا آمده بود مدرسه دنبالم، بعضی از بچه ها اورا با انگشت به هم نشان می دادند. حتی بعضی ها با دیدن اومی ترسیدند. وآرام ازکنار او رد می شدند،ولی من به بابایم افتخار می کنم. بابارضا خیلی مهربان وخوش اخلاق است.

امروزدرمدرسه نامه ای دادند تا به پدرم بدهم.وقتی رسیدم،بابا حاضر بود وگفت:«بریم.» گفتم:«کجا؟»گفت:«پیش مامان.»نامه را به اودادم وبعد باهم به گل فروشی رفتیم وگل خریدیم ورفتیم بهشت زهرا.آخر وقتی من به دنیا آمدم،مامان،من وبابارا تنها گذاشت.رفت پیش خدا.

صبح وقتی حاضرشدم تابه مدرسه بروم؛بابا لبخند می زدومن خداحافظی کردم و رفتم.سرصف بود که آقای ناظم اعلام کردکه بچه ها امروزبرنامه ویژه ای داریم:مرتب و آرام به نمازخانه بروید تا شاهد اجرای برنامه باشید.همه پچ پچ می کردند.»یعنی چه برنامه ای هست؟»

وقتی همه نشستند،یکی از بچه ها آمد وقرآن خواند.بعد آقای ناظم صحبت کردوازبرنامه ها گفت.آقای مدیر برایمان صحبت کردوگفت که امروز«روز آتش نشان »است. من یاد بابام افتادم وبا خود گفتم یادم نرود برایش گل بخرم. بعد آقای مدیرگفت:«ما ازچند آتش نشان دعوت کردیم تا براتون صحبت کند».

چند نفربه جایگاه رفتند. بابا هم میان آنها بود. خوش حال شدم. بابا نگاهی کرد ودوباره لبخند زد. پدرگفت:«امروز،هفتم مهرماه روز آتش نشانی وایمنی است وما باید برای نجات دیگران،جان خودمان را به خطر بیندازیم وشما باید ایمنی را رعایت کنید.مثلاًشیرگاز را بازنگذارید.وهرگاه بوی گاز آمد، پنجره رابازکنید.با حوله خیس،گازرابه بیرون هدایت کنید.کپسول آتش نشانی درخانه داشته باشید. وهنگام وصل شیلنگ به لوله های گاز،ازبست های مناسب استفاده کنید...».

بعد بابا تعریف کرد که چگونه درحادثه ای ، برای نجات کودکی ،صورتش سوخت. صحبت های پدرودوستانش که تمام شد، یکی از بچه های مدرسه با دسته گلی بزرگ، به همراه پدرش به جایگاه رفتند ودسته گل رابه پدرم دادند.او همان کودکی بود که پدرجانش را نجات داده بود.همه پدرم را تشویق کردند.باباازمن خواست به کنارش بروم.من هم رفتم و کناراو ایستادم ودیدم همه با خوش حالی دست می زنند.حالا همه با مهربانی،پدرمهربان مرا نگاه می کنند. حالا همه عاشق پدرمن هستند وکسی ازاونمی ترسد.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: نونهال

مطالب مرتبط:

کمک به خواهر کوچولوم

كفش‌های نوی امیدكوچولو

حسادتهای مینا

رسم امانتداری

تلاش بی نتیجه

زورگویی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.