تبیان، دستیار زندگی
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا، هیچکس نبود. یک روز، میمون و همستر و کانگورو با هم مشغول صحبت بودند، بچه هایشان هم با هم بازی می کردند. ناگهان صدای غر ش شیر به گوش رسید
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک سوال بزرگ

یک سوال بزرگ

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا، هیچکس نبود.

یک روز، میمون و همستر و کانگورو با هم مشغول صحبت بودند، بچه هایشان هم با هم بازی می کردند. ناگهان صدای غر ش شیر به گوش رسید. کانگورو، بچه اش را صدا زد. میمون، بچه اش را صدا زد. همستر هم بچه اش را صدا زد. بچه ها کنار مادرهایشان ایستادند. ناگهان از پشت علف ها، سر و کله شیر پیدا شد. میمون، بچه اش را بغل گرفت و با یک جست رفت بالای درخت. کانگورو، بچه اش را توی کیسه ی روی شکمش گذاشت و به سرعت از آن جا دور شد. همستر چه کرد؟ او بچه اش را توی دهانش گذاشت!

شیر با تعجب گفت: بچه ات را خوردی؟

همستر جوابی نداد. چون دهانش پر بود!

شیر گفت: چرا بچه ات را خوردی؟ همستر باز هم جوابی نداد. ناگهان صدای غش غش خنده ی میمون از بالای درخت شنیده شد.

شیر گفت: تو چرا می خندی؟ همستر بچه اش را خورده!

میمون گفت: نه بابا! نخورده!

شیر گفت: خودم دیدم که بچه اش را گذاشت توی دهانش. بیا از خودش بپرس! اما همستر آن جا نبود که به کسی جواب بدهد!

وقتی شیر با میمون حرف می زد و حواسش نبود، همستر هم فرار کرده بود و رفته بود زیرزمین، توی لانه اش.

شیر نمی دانست که همسترها برای جابجا کردن بچه هایشان آن ها را توی دهانشان می گذارند.

شیر از آن جا رفت با یک سوال بزرگ که چرا همستر بچه اش را خورد!

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:دوست خردسالان

مطالب مرتبط:

کی به کی کمک می کنه؟

هدیه ی باد

نقشه غار مخوف

زود زود زود!

خرگوش بهونه گیر

ببر خوشحال

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.