تبیان، دستیار زندگی
هرچه می‌گفتی چیزی دیگر جواب می‌داد. غیر ممکن بود مثل همه صریح وساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عملیات بود، سراغ یکی از دوستان را از اوگرفتم چون احتمال می‌دادم که مجروح شده باشد،گفتم: «راستی فلانی کجاست؟» گفت بردنش «هوالشافی.» شستم خبردار شد که چیزیش شد
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : زینب سیفی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ده خاطره خواندنی از جبهه


هرچه می‌گفتی چیزی دیگر جواب می‌داد. غیر ممکن بود مثل همه صریح وساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عملیات بود، سراغ یکی از دوستان را از اوگرفتم چون احتمال می‌دادم که مجروح شده باشد،گفتم: «راستی فلانی کجاست؟» گفت بردنش «هوالشافی.» شستم خبردار شد که چیزیش شده و بردنش بیمارستان. بعد پرسیدم: «حال و روزش چطوره؟» گفت: «هوالباقی.»


سراپا وسعت دریا گرفتند

همان مردان که در دل جا گرفتند

تمام خاطرات سبزشان ماند

به بام آسمان مأوا گرفتند

به دوش ما چه ماند ای دل، که وقتی
خدا را شاهدی تنها گرفتند
چه شد ای دل، که در این راه رفته

جواز وصل را بی‌ما گرفتند

مگر مردان غریبی می‌پسندند

غریبانه ره دریا گرفتند؟
خاطرات جبهه

با تبریک به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس، آنچه پیش روی شماست گزیده ای از دریای خاطرات دوران دفاع مقدس است . باشد که قلب هایمان با یاد آن روزها آرامش یابد .

1-هرچه می‌گفتی چیزی دیگر جواب می‌داد. غیر ممکن بود مثل همه صریح وساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عملیات بود، سراغ یکی از دوستان را از اوگرفتم چون احتمال می‌دادم که مجروح شده باشد،گفتم: «راستی فلانی کجاست؟» گفت بردنش «هوالشافی.» شستم خبردار شد که چیزیش شده و بردنش بیمارستان. بعد پرسیدم: «حال و روزش چطوره؟» گفت: «هوالباقی.» می‌خواست بگوید که وضعش خیلی وخیم است و مانده بودم بخندم یا گریه کنم.

2- در عملیات فتح  المبین همان طور که ما با تمام توان وارد نبرد شده بودیم دشمن نیز هر چه در توان داشت به صحنه آورده بود و  از آن استفاده می کرد. هر پروازی را که انجام می دادیم هواپیماهای عراقی  از بالا به ما حمله می کردند و پدافند و توپخانه آنها نیز از راه زمینی  سعی در مقابله با ما داشتند. با آنکه دشمن را غافلگیر کرده بودیم ولی  وقتی حمله آغاز شد دشمن نیز شدیداً به مقابله پرداخت.

در گرما گرم  نبرد، هلی‌کوپتر "اسماعیل‌صحتی " و "ژولیده‌پور" هدف مستقیم گلوله دشمن قرار گرفت و سقوط کرد. ما که ناظر این برخورد بودیم بلافاصله فرود آمده و آنها را از محل سانحه برداشتیم و قبل از رسیدن عراقی ها آنها را تخلیه کردیم. در بین راه  با برج مراقبت تماس گرفتیم و وضعیت  دوستان خود را گزارش دادیم. برج  مراقبت با اعلام اینکه حمل مجروحین  از راه زمینی مستلزم زمان بیشتری خواهد بود از ما خواست که با همان هلی‌کوپتر، مجروحین را به بیمارستان  برسانیم. ما از برج مراقبت خواستیم  که با بیمارستان تماس بگیرد و محلی را برای فرود ما آماده نمایند .قبل  از رسیدن ما تمهیدات لازم صورت پذیرفته  بود و یک محل 5-6 متری برای فرود آماده  شده بود . بلافاصله در آن محل فرود آمدیم . تعدادی امدادگر برای حمل مجروحین  کنار هلی‌کوپتر آمدند. هلی‌کوپتر را خاموش کرده و با نگاه‌مان مجروحین  را بدرقه می کردیم. وقتی ژولیده پور  را روی برانکارد گذاشتند ، مرا  صدا کرد؛ با شرمندگی به طرف او رفتم. در حالی که به سختی نفس می کشید انگشترش را از انگشت در آورد و رو به من گفت :

* ملکوتی ! این انگشتر نامزدی من است. اگر زنده ماندم آن را در بیمارستان به من بده و اگر شهید شدم آن را به همسرم بده.

در حالی که بغض  گلویم را گرفته بود انگشتری  را گرفتم و با چشمان اشکبار برانکارد ژولیده پور را بدرقه کردم.

دقایقی بعد با توجه به حجم کار پروازی و نیاز پرسنل عملیات به ما ، به پایگاه خود  پرواز کرده و به تیم های عملیاتی  ملحق شدیم.

نزدیکی های غروب خبر دادند که ژولیده پور به شهادت  رسیده و به مهمانی خدا رفته است.

در حالی که بغض  گلویم را گرفته بود انگشتری  را گرفتم و با چشمان اشکبار برانکارد ژولیده پور را بدرقه کردم.

نزدیکی های غروب خبر دادند که ژولیده پور به شهادت  رسیده

آن انگشتری را که شهید به من داده بود طبق وصیّت آن بزرگوار به همسرش رساندم . همسر شهید وقتی انگشتری را گرفت با چشمان اشکبار گفت:" او قبل از رفتن به عملیات خواب شهادت دیده بود و به ما گفته بود که حتماً‌ شهید می شود " و در حالی که نگاهش همچنان به انگشتری بود ادامه داد و گفت: "این انگشتری به عنوان یادگاری آن شهید تا آخر عمر در دست من خواهد بود و به یاد ایشان و با بچه هایی که یادگار آن شهید هستند زندگی خواهم کرد."

3-"تپش قلبم مانند صیقل دهل صدا می كرد و احساس می كردم گوشهایم دارد كر می شود قدمهایم را محكم می كردم، اما راه صاف برایم از سنگلاخ بیابان بدتر بود. انگار كسی داد كشید: «برو، زودباش» و من چقدر سخت از آنجا گذشتم. حالا كوههای سر به فلك كشیده كردستان زیرپایم بود و من چه تنها می رفتم با كیفی بردوشم. به تهران رسیدم...

همه شاد بودند از اینكه به مقصد رسیده اند. اما من هوای رفتن دوباره به سرم زد... و چه وحشتناك بود تنهایی من از آن زمان به بعد!» (4 تیر 1359)

«از دفتر خاطرات شهید صدیقه رودباری - شهادت 28/5/59»

تنهایی ات خیلی زود تمام شد، چه زود به آرزوی وصال رسیده ای! هوای رفتن به كجا را داشته ای كه اینقدر بی تاب بوده ای؟ چه رازی در این پرواز هست كه همه نوشته اید و آرزو كرده اید و چندی بعد راهی سفر شده اید؟!

«شهناز گفت: دیشب خواب دیدم هر دومون لباس سفید پوشیده ایم. این یكی شهناز گفت: یعنی با هم شهید می شیم !فردا جنازه هر دوشان كنار گلفروشی افتاده بود.»

(شهناز حاجی شاه و شهناز محمدی زاده - شهادت بر اثر درگیری مسلحانه خرمشهر 8/7/59)حتماً آن روز گلهای گل فروشی از بوی یاس شما عروسان لبریز شده اند.

خاطرات جبهه

4- قبل از حمید، برادرش راهی میدان جنگ شد، اما در آستان در خانه كه ایستاد، به او گفتم: «حمید جون نمی شه تا اومدن برادرت از جبهه صبر كنی؟ آخه با هم كه می روید، یك باره شرنگ تنهایی در جانم می ریزه. تازه اگر صیاد شهادت هر دوتای شما را صید كنه و ببره، كمر این پدر پیر می شكنه. »

اشكی كه با آه و خون آمیخته بود، چشمان حمید، آن جوان مبارز را در آغوش گرفت. حرفش به زبان بود، اما گویا هر كلام به سختی از سد بغض گلویش عبور می كرد. سر بر شانه ام گذاشت؛ نمی خواست من اشك او را ببینم. آرام همان طور كه باران بوسه اش بر سر و دوشم می ریخت، گفت: «مبادا كه بوم تنهایی بر آشیان دلت منزل كند. پدر جان، به امام عاشورا (ع) توسل كن، امروز مرزهای ما گرمی گودال قتلگاه را به یاد می آره. صدها جوون مثل ماهی افتاده بر ساحل در خون می غلتند. پدرم، در جبهه به یاد گرمی دستان نوازشگر تو، از دستان پر مهر حسین (ع) یاری خواهم خواست. تو را هم به اون شافع روز جزا می سپارم.»

و این گونه حمید، من و مادرش را به خدا سپرد و قدم در راه پرمخاطره جهاد گذارد.

به نقل از پدر شهید حمیدرضا سعیدعرب

حمیدرضا در روز هفتم بهمن ماه سال 1365در سن 20 سالگی هنگام عملیات كربلای پنج در كربلای شلمچه كربلایی شد و از شراب طهور بهشتی سرمست گشت. مزار پاكش در بهشت زهرا (س) قطعه 24 ردیف24 قرار دارد.

5- همه سرشان با صدای انفجار خمپاره ی 60 و سرو صدای پیك دسته  از سنگر ، بیرون آورده بودند . چهره وحشت زده پیك كه به زحمت می توانست حرف بزند همه را ترسانده بود .

یكی از بچه ها كه از سنگر بیرون پرید و رفت به سمت سنگر فرماندهی دسته . با چهره ی رنگ پریده برگشت و گفت : « غلامی شهید شد » محمد غلامی از بچه های گنبد بود كه روز قبل جایگزین فرمانده شده بود . وقتی بالای سرش رفتم به پیك دسته حق دادم كه آن طور ترسیده باشد . خمپاره درست به فرق سرش اصابت كرده بود . وقتی به دقت به پیكر شهید نگاه كردم ، در دستش خودكاری را دیدم كه نوك آن روی دفترچه قرار داشت .

همان لحظه به كنجكاو شدم آخرین جمله ای را كه نوشت بخوانم . خم شدم و خودكار و دفترچه را از دستش در آوردم . روی كاغذ را خون ، مغز و موی سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود . صفحه كاغذ را پاك كردم . مو در بدنم سیخ شد . لرزش را در خودم احساس كردم . جمله پررنگ نوشته شده بود.« خدایا مرگ مرا شهادت درراه خود قرار بده »

آن روز آیه ، « ن والقلم و مایسطرون » برایم تفسیر شد و تا  امروز مرا در طلب آن قلم و دفتر ، سرگردان كوچه باغ های خاطرات كرده است .

یکی از بچه های  تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟ برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد!

6- عید سال72 بود و بچه ها هم گرفته و پكر. چند روزی بود كه هیچ شهیدی خودش را نشان نداده بود. هر روز صبح «بسم الله الرحمن الرحیم» گویان می رفتیم كار را شروع می كردیم و تا غروب زمین را می كندیم، ولی دریغ از یك بند استخوان. آن روز مهمانی از تهران برایمان آمد. كاروانی كه در آن چند جانباز بزرگوار نیز حضور داشتند. از میان آنان، «حاج محمود ژولیده» مداح اهل بیت(علیه السلام) برجسته تر از بقیه بود. اولین صبحی كه در فكه بودند، زیارت عاشورای با صفایی خواند.خیلی با سوز و آتشین. آه از نهاد همه برخاست. اشك ها جاری شد و دل ها خون شد به یاد كربلای حسینی، به یاد اباعبدالله در صحرای برهوت و پر از موانع و سیم خاردار فكه. فكه والفجر یك.

خاطرات جبهه

به یاد چند شب و چند روز عملیات در 112 و 143 و 146. به یاد شهدایی كه اكنون زیر خاك پنهان بودند. زیارت عاشورا كه به پایان رسید، «علی محمودوند» دو ركعت نماز زیارت خواند و قبراق و شاد، وسایل را گذاشت عقب وانت تویوتا. تعجب كردم. گفتم: «با این عجله كجا؟» شادمان گفت: «استارت كار خورد، دیگه تمام شد. رفتم كه شهید پیدا كنم». و رفت.

دم ظهر بود كه با صدای بوق وانتی كه از دورمی آمد، متعجب از سوله ها بیرون آمدیم. علی محمودوند بود كه شهیدی یافته بود. آورد تا به ما نشان دهد كه زیارت عاشورا چه كارها می كند

7- دوستان شهدا، لحظه و آنی بی‌یاد آن‌ها به سر نمی‌بردند. همه‌ی هوش و حواسشان به آن‌ها بود. یكی از راه‌های حفظ این ارتباط و مؤانست، پوشیدن لباس شهدا و بستن سربند آن‌ها به سرشان بود. گاهی می‌شد یك لباس یا سربند را چندین شهید پشت در پشت پوشیده یا بر سر بسته بودند و به نفر دیگر رسیده بود

8- در جبهه غرب روی تپه ای مستقر بودیم. ملخ ها زاد و ولد داشتند و همه را به ستوه آورده بودند. هر کجا را که پا می گذاشتی پر از ملخ بود. حتی داخل چکمه و پوتین ها و پاچه شلوار و ... خلاصه هر کجا که راهی می یافتند وارد می شدند، ظاهراً چاره نبود جز آن که به شهر برویم و چند جوجه خریده و با خود به منطقه بیاوریم. همین کار را هم کردیم. جوجه ها آنقدر ملخ خورده بودند که شکم هایشان باد کرده بود. تازه داشتیم از شر ملخ ها تا حدودی خلاص می شدیم که سر و کله چند گربه در آن حوالی پیدا شده و در کمین جوجه ها نشسته بودند، و حالا مشکل ما دو تا شده بود.

9- ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت ”یا ذوالجلال و الاکرام ”رسیدید، که در ادامه آن جمله ”حرّم شیبتی علی النار ”‌ می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید. هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یکی از بچه های  تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟ برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد!

10-یك مجروح را روی برانكارد برزنتی حمل می‌كردند و نمی‌دانستند در شلوغی فضای بیمارستان، او را كجا بگذارند. من متوجه آن‌ها شدم. اشاره‌ای كردم و آن‌ها برانكارد را در كنار من بر زمین گذاشتند. با پارچه‌ی خاك گرفته‌ای شكمش را پوشانده بودند. به آرامی پارچه را كنار زدم. مجروح علی‌رغم این‌كه سعی می‌كرد فریاد نزند ولی از ته گلویش فریاد دردآلودش را حس می‌كردم. به قدری لب و دهانش را از شدت درد گاز گرفته بود كه خون‌های خشك شده روی لب‌هایش به خوبی دیده می‌شد.

پارچه را كه برداشتم روده‌هایش بیرون زد. قسمتی از روده كه از شكم خارج بود، در موقع حمل، لای میله‌های برانكارد گیر كرده و در اثر سایش سیاه شده بود. او را نیز به اطاق عمل هدایت كردم و خودم برای عمل، به اطاق عمل رفتم. همكارانم در سطح بیمارستان به شدت مشغول فعالیت بودند.

مجروح هجده سال بیشتر نداشت. جوان نیرومند و قوی هیكل و برازنده‌ای بود، از خطه گیلان. با وجود خون زیادی كه از او رفته بود، از نظر جسمی و مهم‌تر از آن، از نظر روحی مقاومت خوبی از خود نشان می‌داد. او را به سرعت از نظر مایع، احیا كردم تا بتواند بیهوشی را تحمل كند. به زحمت توانستم دو واحد خون برایش تهیه كنم.

و بالاخره عمل جراحی با موفقیت به پایان رسید. بسیار خوشحال بودم كه توانسته‌ام برایش كاری بكنم.

زینب سیفی

بخش فرهنگ پایداری تبیان