تبیان، دستیار زندگی
در حکمت الهی اصالت در هستی با حق است، با خیر است، با حُسن و کمال و زیبایی است، باطل‌ها، شرور و نقص‌ها و زشتی‌ها در نهایت امر و در تحلیل نهایی به نیستی‌ها منتهی می‌شوند نه به هستی‌ها... پس شر و باطل در عین حال که اصالت ندارد و از سنخ وجود نیست، در عین حال
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : احمد رزاقی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حق و باطل، کدام یک اصالت دارد؟

حق و باطل

نگاه یک انسان مسلمان به جهان هستی و روابط بین انسان‌ها و نیز رویکرد دینی بر تاریخ بشر بر چه پایه‌ای است؟ وجود بدی‌ها و شرور در جهان و جنگ‌ها و گسترش بی عدالتی‌ها و ظلم‌ها، این ذهنیت را ایجاد می‌کند که آیا غلبه با باطل است یا با حق؟

حق اصالت دارد و یا باطل؟ به منظور بررسی این مهم بحث حق و باطل را در  دو قلمرو مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌دهیم: 1- در جهان هستی 2- جامعه و تاریخ

حق و باطل در جهان هستی

«آیا نظام عالم نظام حقّ است؟ نظام راستین است؟ نظامی است که آنچنان که باید باشد؟ آیا هر چیزی در این نظام کلّی در جای خود قرار دارد؟ یا نه، نظام باطل است؟ ...

بسیاری از فیلسوفان ماتریالیست دنیای قدیم و شمار کمتری از ماتریالیست های دنیای جدید با بدبینی کامل به طبیعت بشری ‌نگریسته اند. این‌ها بشر را قابل اصلاح نمی‌دانند و به تز اصلاحی قائل نیستند... این متفکرین عمدتاً به همین دلیل خودکشی را تجویز می‌کنند می‌گویند چون زندگی شرّ است و انسان هم شرّ است یک کار خیر بیشتر در جهان نیست و آن پایان دادن به شرّ زندگی است

در حکمت الهی اصالت در هستی با حق است، با خیر است، با حُسن و کمال و زیبایی است، باطل‌ها، شرور و نقص‌ها و زشتی‌ها در نهایت امر و در تحلیل نهایی به نیستی‌ها منتهی می‌شوند نه به هستی‌ها... پس شر و باطل در عین حال که اصالت ندارد و از سنخ وجود نیست، در عین حال از لوازم لاینفک درجات پایین هستی است. در بینش الهی عالم دو چهره دارد: چهره‌ی از اویی و چهره‌ی به سوی اوئی. چهره‌ی از اوئی رحمانیت خداست و چهره‌ی به سوی اوئی رحیمیت خدا». (حق و باطل، ص 13)

حق و باطل در جامعه و تاریخ

در این بخش «سؤال در خلقت خود بشر است که این چه موجودی است؟ یک موجود حق جو، عدالت خواه، ارزش خواه و نورطلب یا برعکس یک موجود شریر، مفسد، خونریز، ظالم و...؟

در اینجا چند نظریه وجود دارد: 1- بسیاری از فیلسوفان ماتریالیست دنیای قدیم و شمار کمتری از ماتریالیست های دنیای جدید با بدبینی کامل به طبیعت بشری ‌نگریسته اند. این‌ها بشر را قابل اصلاح نمی‌دانند و به تز اصلاحی قائل نیستند... این متفکرین عمدتاً به همین دلیل خودکشی را تجویز می‌کنند می‌گویند چون زندگی شرّ است و انسان هم شرّ است یک کار خیر بیشتر در جهان نیست و آن پایان دادن به شرّ زندگی است. این تفکر انحرافی که از فرنگی‌ها گرفته شده بود توسط صادق هدایت در مسایل ایرانیان مطرح شد. او همیشه در نوشته‌هایش چهره‌های زشت زندگی را مجسم می‌کرد. عاقبت هم تحت تأثیر حرف‌های خودش خودکشی کرد.» (همان، ص 15)

2- نظریه‌ی دیگری که برعکس نظریه قبل است می‌گوید: طبیعت و سرشت بشر به خیر است؛ بر حقّ است بر درستی و راستی است. انسان موجودی اخلاقی و صلح جو و خیرخواه است. پس چه چیز انسان را فاسد می‌کند؟ می‌گویند انحراف بشر علت خارجی دارد، از بیرون به بشر تحمیل می‌شود، جامعه انسان را فاسد می‌کند. ژان ژاک روسو چنین عقیده‌ای دارد... تز اصلاحی او این است که بشر باید تا حدّ ممکن به طبیعت برگردد و سو به تمدن جدید خوش بین نیست چون معتقد است که تمدن جدید انسان را از طبیعت دور می‌کند. (همان، ص 17)

فلسفه تاریخ مارکس بر چند اصل مبتنی است: 1- نفی فطرت و غریزه 2- اصالت اقتصاد

3- نظریه دیگر به این شکل مطرح شده که انسان‌ها در صحنه جامعه، برخی طرفدار حق و عده‌ای به دنبال باطل هستند فرشته، بر خیر الهام و شیطان به شرّ وسوسه می‌کند. پس انسان‌ها دو گونه می‌شوند. عده‌ای که راه حق و خیر را می‌روند، راه ایمان و انبیاء را می‌روند و بعضی دیگر که راه شیطان را می‌پیمایند و به دعوت انبیاء کفر و انفاق می‌ورزند... در نتیجه جامعه ممزوجی است از خیر و شر و حق و باطل... حال غلبه با کدام، بحث دیگری است (همان، ص 19)

4- نظریه ماتریسم تاریخی (نظریه مارکس)

«فلسفه تاریخ مارکس بر چند اصل مبتنی است: 1- نفی فطرت و غریزه 2- اصالت اقتصاد

1- نفی فطرت و غریزه: انسان در ذات خودش نه خوب است و نه بد. مارکسیسم در انسان شناسی اش فطرت و غریزه برای انسانی نمی‌شناسد و هر گونه ذات و سرشت درونی را نفی می‌کند». (همان، ص 20)

2- «اصالت اقتصاد: انسان از جامعه شکل می‌گیرد و جامعه از اقتصاد و اقتصاد هم ساخته‌ی روابط تولید و در نهایت ابزار تولید است. شکل ابزار تولید است که جامعه را می‌سازد، و جامعه است که انسان را می‌سازد. اگر خواستید انسان‌ها را در طول تاریخ بشناسید و وضع اقتصادی و ابزار و تولید اجتماعی آن‌ها را بشناسید خوبی و بدی انسان تابع وضع خاص ابزار تولید است.» (همان، ص 21)

تاریخ نویسان ماتریالیست تاریخ را سیاه نشان می‌دهند «چون برخلاف فلسفه آن‌هاست که زیبایی‌ها را نشان دهند، اگر زیبایی‌ها را نشان دهند ماتریالیسم تاریخی باطل می‌شود. آن‌ها می‌گویند انسان از زمانی که مالکیت پیدا شد از انسانیت خودش خارج شده و به اصطلاح مارکس از خود بیگانه و مسخ شد! استثمارگر به شکلی از انسانیت خارج شده و استثمار شده به شکل دیگر، انسان آن وقت انسان بود که در دوره‌ی اشتراک اولیه بود و آن وقت به انسانیت خودش بازگشت می کند که به اشتراک ثانوی برسد. در بین این دو دوره انسان از انسانیت بیرون رفته و تاریخ او نمی‌تواند نقطه درخشانی داشته باشد

تز اصلاحی و علمی بودن مارکسیسم

جامعه

مارکسیست‌ها مدّعی شدند که مارکسیسم علم یعنی سیر جبری جامعه را کشف می‌کند. همان‌طور که درخت یک سیر طبیعی و جبری لا یتغّیر دارد، جامعه هم یک سیر جبری لایَتخلّف دارد، همان طور که طبیعت اگر بخواهد به منزل پنجم برسد باید از منزل اول و دوم و... بگذرد و نمی‌تواند دو منزل یکی کند و مثل جنین باید مراحل را در رحم مادر پشت سر یکدیگر به ترتیب طی کند، جامعه نیز در سیر تکامل خود باید طی مراحلی کند... از دوره‌ی اشتراک اولیه به برده داری و از آن به فئودالیسم و از آن به بورژوازی و کاپیتالیسم برسد و از این مراحل بگذرد تا به سوسیالیسم و کمونیسم نهایی برسد. اگر شما بخواهید جامعه‌ای را از فئودالیسم به سوسیالیسم ببرید مثل این است که نطفه‌ای را بخواهید به مرحله‌ی تولد برسانید این علمی نیست... تز اصلاحی یعنی اینکه طرحی به بشر بدهیم که بشر خودش را به آن مبنا بسازد. مارکسیسم می‌گوید من چنین تز اصلاحی ندارم... می‌گوید در دوره‌ی فئودالیسم دست و پای بیخودی نزن، یک کاری بکن فئودالیسم دوره‌اش را طی کند... معنی اینکه این‌ها تز اصلاحی ندارند همین است... البته مارکس و انگلس در اواخر عمرشان تحولات و انتصابات اروپا را به گونه‌ای تجزیه و تحلیل کردند که نظریه اول خود را نقض نمودند. بالاتر اینکه لنین در روسیه خلاف این نظریه را اثبات کرده او ثابت کرد که در میان نهادهای اجتماعی اساس سیاست است نه اقتصاد». (همان ، ص 29) ارتش و حزب تشکیل داد یعنی سیاست را اصل قرار داد.

نظریه دیگر به این شکل مطرح شده که انسان‌ها در صحنه جامعه، برخی طرفدار حق و عده‌ای به دنبال باطل هستند فرشته، بر خیر الهام و شیطان به شرّ وسوسه می‌کند. پس انسان‌ها دو گونه می‌شوند. عده‌ای که راه حق و خیر را می‌روند، راه ایمان و انبیاء را می‌روند و بعضی دیگر که راه شیطان را می‌پیمایند و به دعوت انبیاء کفر و انفاق می‌ورزند... در نتیجه جامعه ممزوجی است از خیر و شر و حق و باطل... حال غلبه با کدام، بحث دیگری است

این‌ها به مغز مارکس خطور نکرده بود.، مارکس اولویت را برای طبقه قائل بود نه برای حزب، ... مائو بیشتر از او این اصول را نقض کرد. مائو در چین نشان داد یک طفل یک شبه ره صد ساله می‌رود. مارکس منتظر نشسته بود تا حامله‌های زمان خودش بچه را بزایند. حامله‌هایی که او پیش بینی می‌کرد یکی انگلستان بود یکی آلمان، یکی آمریکا، یکی فرانسه، چون کاپتالیسم در آن‌ها به عالی‌ترین مراحل رشد و تکامل رسیده بود و آن‌ها نه ماهه بودند و باید بزودی بچه‌های سوسیالیسم یکی از انگلستان یکی از آمریکا، یکی از فرانسه متولد می‌شدند. این نه ماهه‌ها نه ساله شدند و نزائیدند. نود ساله شدند هنوز هم نزائیده اند!! دیگر امیدی به زائیدن این‌ها نیست. برعکس کشورهای سوسیالیسم زائیدند که روز اولی بود که نطفه در رحمشان منعقد شده بود.

تاریخ نویسان ماتریالیست تاریخ را سیاه نشان می‌دهند «چون برخلاف فلسفه آن‌هاست که زیبایی‌ها را نشان دهند، اگر زیبایی‌ها را نشان دهند ماتریالیسم تاریخی باطل می‌شود. آن‌ها می‌گویند انسان از زمانی که مالکیت پیدا شد از انسانیت خودش خارج شده و به اصطلاح مارکس از خود بیگانه و مسخ شد! استثمارگر به شکلی از انسانیت خارج شده و استثمار شده به شکل دیگر، انسان آن وقت انسان بود که در دوره‌ی اشتراک اولیه بود و آن وقت به انسانیت خودش بازگشت می کند که به اشتراک ثانوی برسد. در بین این دو دوره انسان از انسانیت بیرون رفته و تاریخ او نمی‌تواند نقطه درخشانی داشته باشد» (همان، ص 34)

جریان تاریخ از نظر اسلام

«نظر اسلام درست برخلاف نظر مارکسیسم است. قرآن همان‌گونه که در آغاز این بحث اشاره کردیم جریان هستی را بر اساس حق می‌داند و حق را اصیل معرفی می‌کند. و در مقابل هر چند باطل را نفی نمی‌کند اما آن را اصیل نمی‌داند. از این رو قرآن به تاریخ خوش بین است. و برای انسان اصالت قائل است. قرآن نمی‌گوید که انسان ... در مسیر یک جبر کور واقع شده است... به تعبیر قرآن انسان حنیف است حق گراست ... پس در این بینش، باطل به عنوان یک امر نسبی و تبعی و به عنوان یک نمود و یک امر طفیلی مطرح می‌شود». (همان، ص 34 و 35)

اَلمُلکُ یَبقی مَعَ الکُفرِ وَ لا یبقی مَعَ الظُّلم معنایش این است که ما گاهی وقت‌ها ظلم را در سطح بالا نگاه می‌کنیم، مثلاً نادرشاه را می‌بینیم که همه‌اش ظلم است، امّا جامعه که نادرشاه نیست. همان زمان که نادرشاه از کله‌ها مناره می‌سازد! اگر شما میان توده‌ی مردم بروید و یک آمارگیری بکنید می‌بینید در مجموع، صداقت غلبه دارد بر کذب، امانت غلبه دارد بر خیانت

شرّ از کجا پیدا می‌شود؟

«بطلان و شرّ از یک نوع تغییر مسیر پیدا می‌شود که لازمه‌ی مرتبه وجود انسان یعنی مختار و آزاد بودن انسان است. حق اصیل است و باطل غیر اصیل و همیشه بین این دو اختلاف و جنگ است، ولی این طور نیست که حق همیشه مغلوب باشد و باطل همیشه غالب آن چیزی که استمرار داشته و زندگی و تمدن را ادامه داده حق بوده است، و باطل نمایشی بوده که جرقه‌ای زده بعد خاموش شده و از بین رفته است... اگر جامعه‌ای جوری که مارکسیست‌ها می‌گویند باشد یعنی ظلمت بر نور بچربد، همه به همدیگر دروغ بگویند همه به یکدیگر خیانت کند، یک نفر تقوی نداشته باشد، یک نفر ایمان و حقیقت نداشته باشد، محال است اصلاً این جامعه سرپای خودش بایستد ... حق و حقیقت در جامعه اگر از یک حدّ کمتر باشد آن جامعه می‌میرد.» (همان، ص 36)

«اصلاً از نظر قرآن امکان ندارد که در مجموع جامعه‌ی بشریت غلبه با شرّ و فساد و ظلم باشد و در عین حال جامعه باقی باشد. اینکه پیامبر فرمود:

اَلمُلکُ یَبقی مَعَ الکُفرِ وَ لا یبقی مَعَ الظُّلم معنایش این است که ما گاهی وقت‌ها ظلم را در سطح بالا نگاه می‌کنیم، مثلاً نادرشاه را می‌بینیم که همه‌اش ظلم است، امّا جامعه که نادرشاه نیست. همان زمان که نادرشاه از کله‌ها مناره می‌سازد! اگر شما میان توده‌ی مردم بروید و یک آمارگیری بکنید می‌بینید در مجموع، صداقت غلبه دارد بر کذب، امانت غلبه دارد بر خیانت» (همان، ص 43)

آیا در جنگ‌های اسلامی، جنگ‌هایی که یک طرف یزیدی هایند و در طرف دیگر حسینی‌ها و زینبی‌ها، کدام در نهایت پیروز شده‌اند؟ کدام جناح از میان می‌رود و لعن می‌شود و کدام جناح پیروز می‌شود؟ مگر نه این است که همواره جناح حق بر باطل (از نظر کیفی و فکری و اخلاقی و اعتقاد) پیروز شده و غلبه کرده است؟

حق مثل آب روان است و باطل مثل کف روی آب به طور موقت کف روی آب سوار می شود. اصالت با حق (آب) است نه با باطل (کف).

باطل (کف) نمود دارد، و بیشتر دیده می‌شود. مثلاً در قرن سیزدهم در ایران فقط ناصرالدین شاه دیده می‌شود و «ممکن است فکر کنیم که همه‌ی مردم همان‌طور (مثل ناصرالدین شاه) بوده‌اند. در صورتی که اگر همه مردم مثل ناصرالدین شاه بودند، اصلاً امروز ایرانی وجود نداشت». (همان، ص 50) امّا بعد به عمق اجتماع که می‌نگریم حقیقت و راستی نیز دیده می‌شود و این‌ها جامعه را نگه می‌دارد.

سید صالح زاهدی

گروه دین تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.