کودکان درونمان می نویسند!
گفتوگو با ربکا استید، نویسنده کودک و نوجوان
ریکا استید(Rebecca Stead) سال 1968 در نیویورک به دنیا آمده و اکنون نیز در آنجا زندگی میکند. او آنقدر خوششانس بوده که در یک مدرسه ابتدایی خاص درس بخواند. مدرسهای که در آنجا میتوان کنار پنجره یا پشت میز نشست، مطالعه کرد، نقاشی کشید و نوشت. هیچکس هم نمیگوید از دنیای خودت بیرون بیا و جدی باش. در این مدرسه بود که ربکای کوچولو نوشتن را آغاز کرد. اوّلین رمان ربکا استید در سال 2007 میلادی باعنوان «اوّلین پرتو» برای نوجوانان منتشر شد. دو سال بعد، او رمان «وقتی به من میرسی» را نوشت. این کتاب جایزه نیوبری 2010 را برای استید به ارمغان آورد. اواخر سال گذشته بود که «وقتی به من میرسی» با ترجمه کیوان عبیدیآشتیانی از سوی نشر افق (کتابهای فندق) به بازار کتاب عرضه شد. «وقتی به من میرسی» داستان زندگی دختر نوجوانی به نام «میراندا» را روایت میکند. او طی اتفاقاتی و با پیامهایی که دریافت میکند، متوجه میشود یک نفر از زندگی او و اتفاقهایی که هنوز رخ ندادهاند، خبر دارد. اکنون این نوجوان، باید از گذشتهای بنویسد که آیندهاش به آن بستگی دارد.استید معتقد است زیبایی داستاننویسی در این است که نویسنده از واقعیات الهام بگیرد اما محدودیتی در خیالپردازی نداشته باشد.
ربکا استید در گفتوگویی که میخوانید درباره این صحبت میکند که چرا نویسنده شد و چگونه این دو رمان را نوشت.
از کی شروع به نوشتن کردید و چه انگیزهای باعث شد که برای اولینبار بنویسید؟
از وقتی کودک بودم. من به مدرسه ابتدایی عمومی شهر نیویورک میرفتم و ما خوششانس بودیم که نویسندههای شهرمان به مدرسه آمدند و یک مجله مدرسهای تاسیس کردند. «توپ گشت تند» اولین داستانم در آن مجله چاپ شد و پس از آن، بهطورنامنظم مینویسم. اما من وکیل شدم. وکیلی که در کنار کارش، داستان مینوشت. بعد از اینکه فرزند دومم به دنیا آمد، تصمیم گرفتم برای مدتی کار نکنم و این زمانی بود که بهطور جدی شروع کردم به نویسندگی.
برنامهتان برای نوشتن چگونه است؟
بسیار متغیر است. من برنامه خاصی برای نوشتن ندارم. روزهای زیادی اصلاً چیزی نمینویسم، اما ممکن است در یک روز ایدهای به ذهنم برسد و شاید این ایده شخصیت اصلی داستان یا حتی طرح داستان را تغییر دهد.
جهان داستانی نخستین کتابتان، یعنی «اوّلین پرتو»، بسیار متنوع و پر از جزئیات است. من از توصیفهای شهری که در زیر یخ است و ابزارهای فنآورانهای که مردم آنجا برای زندهماندن و زندگیکردن استفاده میکنند خیلی لذت بردم. هیچگونه الهامی ورای دنیای اولین پرتو وجود داشته است؟
ایده «اولین پرتو» را از کتابهایی که در کودکی خوانده بودم الهام گرفتم. من عاشق داستانهایی هستم که درباره دنیاهای مخفی و تخیلیاند. من در شهری بزرگ زندگی کردهام و همیشه به شهرهای کوچک علاقهمند بودهام. دنیاهای مخفی که شهرهای کوچکی هستند، برایم جذاب بودهاند. ضمن اینکه، من خواندن مقالههای علمی مجله نیویورک تایمز را دوست دارم. همچنین صفحه مربوط به تغییرات آب و هوایی را. همین ایدهای شد تا محل وقوع داستان را قطب شمال انتخاب کنم.
نوشتن اولین رمانتان با دومین رمان، یعنی «وقتی به من میرسی»، تفاوت داشت؟
بنا به دلایلی آن دو خیلی متفاوت بودند. وقتی «اولین پرتو» را مینوشتم درباره اینکه بتوانم کتاب را تمام کنم بسیار تردید داشتم. دستکم سه سال برای ویرایش آن وقت صرف کردم. امّا درباره «وقتی به من میرسی»... در مکان متفاوتی شروع به نوشتن کردم و روندی کاملاً متفاوت داشت. تصمیم داشتم از دوران کودکیام استفاده کنم. سعی کردم دوران ششم مدرسهام را به داستان وارد کنم. فکر میکردم واقعاً باید به جایی برگردم که در آن بزرگ شدهام.
درباره دومین رمانتان بگویید.
«وقتی به من میرسی» داستانی درباره میراندا، دختری 12 ساله، است که چهار پیغام اسرارآمیز دریافت میکند. او کمکم متقاعد میشود که باید از حادثهای غمانگیز در آینده جلوگیری کند، اما نمیداند چگونه میتواند این کار را انجام دهد. این داستان درباره دوستی، عشق، مسابقه بیستهزاردلاری پیرامید و سفر در زمان است.
نوشتن درباره سفر در زمان آسان بهنظر نمیرسد.
چالشهای زیادی برای خلق چنین معمایی وجود دارد. سفر در زمان پر است از ایدههای غیرواقعبینانه و فنآوریهای غیرقابلتصور. اما من میخواستم که آن منطق ذاتی خودش را داشته باشد. هر بار که داستان را تغییر میدادیم، میخواستیم مطمئن باشیم در هر طرح نگاهی جدید را ارائه میدهیم.
مادر میراندا نگران مشکلات اجتماعی است. اگر او در دنیای امروزی زندگی میکرد آیا شخصیت متفاوتی داشت؟
مادر میراندا نگران حقوق بشر است. فکر میکنم، متأسفانه، نگرانیهای او چندین برابر میشد.
در «وقتی به من میرسی» سرنخها به طرز ماهرانهای در بافت داستان قرار گرفتهاند. آیا ابتدا سرنخها را درنظرگرفتید و سپس آنها به طرح داستان اضافه کردید یا اینکه سرنخها در حین نوشتن بهوجود آمدند؟
در زمان نوشتن خلق شدند. بعضی از سرنخها خوب نبودند و مجبور شدم تغییرشان بدهم. نمیخواستم سرنخها بهگونهای باشند که خواننده اصلاً نتواند پایان داستان را پیشبینی کند.
چگونه توانستید به میراندا، آنماریا، جولیا و... شخصیت و هویت ببخشید؟
بچههایی بودند که درباره احساس تنهاییشان برایم مینوشتند. این همسانی واقعاً دردناک بود، اما معمولاً لازم است. دختری برایم نوشته بود که مشکلاتش را به حیوانات میگوید. فکر میکنم برای ما لازم است بخشهایی از دوران کودکیمان را به یاد بیاوریم و بدانیم لحظات تاریکی وجود داشته است.
پایان داستان «وقتی به من میرسی» بسیار غافلگیرانه است. وقتی شروع به نوشتن کردید میدانستید داستان چگونه پایان خواهد یافت؟
بله و خیر. من اساس و روند چیزی را که اتفاق خواهد افتاد میدانستم، اما اینکه چگونه همه این شخصیتها با هم ارتباط خواهند داشت را نمیدانستم. فکر کردم رضایتمندانهترین پایان، سادهترین پایان خواهد بود.
از زمانی بگویید که متوجه شدید برنده جایزه نیوبری 2010 شدهاید.
کیت ادل، رئیس کمیته جایزه نیوبری 2010، ساعت شش و چهل و پنج دقیقه صبح به من زنگ زد. هوا هنوز تاریک بود. وقتی او خبر را به من داد احساس کردم دارم از پنجره آشپزخانه یک آتشبازی را تماشا میکنم. کیت گریه کرد و من هم گریه کردم. همه اعضای کمیته در اتاق او در بوستون بودند. یک احساس عجیب درونی بود. برای اینکه من هرگز هیچکدام از آنها را ندیده بودم.
نویسندههای موردعلاقهتان، که در نوشتن از آنها الهام میگیرید، چه کسانی هستند؟
جرالدین مککاهرین، فیلیپ پولمن، ام.تی اندرسن، نیل گیمن، رابین مککینلی، لوئیس لوری، پیتر دی کینسن، نانسی فارمر، مونیکا فورلانگ و....
چه توصیهای برای نویسندگان جوان دارید؟
خودشان را سانسور نکنند. از نوشتن نترسند. از اینکه نسبت به نوشتهشان هیجانزده میشوند نگران نشوند.
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
منابع: تهرانامروز(مترجم: الهام قیاسی)، خبرآنلاین