گریه پسرك(شعر جالبی از مهران مدیری)
امسال بهار، یک شب بیخبر
از پنجره اتاقم آمد کنارم نشست
گفت پسرک
من امسال
جشن میخک، ناز ارغوان، عطر نیلوفر ندارم
روی من حساب نکن
چشمهایم خیس شد
بهار گفت:
گریه نکن
گریه مرا میپوساند
مثل یک پسر خوب بگیر بخواب!
یک امشب را کنارت میخوابم که نترسی
و من خوابیدم...
در رؤیایم دیدم
که خدا برایمان دعا میخواند
در جایی دور، ساحلی دیدم که جزیرهای داشت
از فوران ابرها
و آدمهایی که مویهکنان
گسیوکنان
جای خالی پرستوها را زار می زنند
یك صبح آفتابی، در رؤیایم بود
با نان تازه، با صدف، با سنگریزههای سفید
و مردانی که شب تولدشان را
گریه میکردند
بهار بیدارم کرد
گفت گریه نکن
گریه مرا میپوساند
خوابهای خوب هم هست
و من دوباره خوابیدم...
و در رؤیایم
شاپرکان هفترنگی که هرگز از پیلههاشان به جهان نیامدند
بیدار شدم
تنها، با باران اشک
و بهار،
پوسیده از گریههایم،
بزرگوارانه
بر من میخندید هنوز...
برگرفته از مجله "هفتنگاه"
باشگاه كاربران تبیان ـ ارسالی از: troy67