تبیان، دستیار زندگی
یک شب توفان شد. خانه ی خانم پری خراب شد. خانم پری رفت و دنبال یک خانه گشت. سر راهش رسید به دو تا قابلمه. یک قابلمه خواب بود. یک قابلمه بیدار بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خانم پری قابلمه پری

خانم پری قابلمه پری

یک شب توفان شد. خانه ی خانم پری خراب شد. خانم پری رفت و دنبال یک خانه گشت. سر راهش رسید به دو تا قابلمه. یک قابلمه خواب بود. یک قابلمه بیدار بود.

خانم پری گفت:قابلمه ای که بیداری! خانه ی من می شوی؟ خانه ام بشوی، برایت قصه می گویم، قصه های قشنگ قشنگ می گویم.

قابلمه درش را باز کرد و گفت:بله که خانه ات می شوم. برایم قصه بگو!

قابلمه شد قابلمه پری. خانم پری رفت توی قابلمه پری و تا صبح برایش قصه گفت.

قابلمه پری قصه ها را خوب گوش کرد. خیلی کیف کرد. سرحال آمد. صبح که خانم پری رفت گردش کند، تند و تند غذا پخت. بوی قصه از غذایش بلند شد.

همه دور قابلمه پری جمع شدند و گفتند:به به چه بویی! به ما غذا می دهی؟

قابلمه پری خوشحال شد و گفت:بله که غذا می دهم.بفرمایید! همه، غذایش را خوردند.

آن یکی قابلمه هم غذا پخته بود. اما غذایش بوی خوب نمی داد. کسی غذایش را نخورد. غذایش ماند که ماند. قابلمه اخم و تخم کرد و گفت:من قابلمه، او قابلمه. چی شد که غذای او بوی خوب گرفت؟

شب که شد، قابلمه نخوابید تا ببیند چه خبر شده. خانم پری که آمد، فهمید چه خبر شده. لجش گرفت و گفت:آهای پری!چرا پیش من نیامدی؟ چرا برای من قصه نگفتی؟

خانم پری گفت:خب تو خواب بودی. حالا نخواب تا دوتایی قصه ام را بشنوید!

قابلمه درش را بست و گفت:نخیر!قصه می خواهم چه کار؟ من خوابم می آید. و گرفت خوابید.

فردا دوباره غذاهای قابلمه پری خورده شد و غذای آن یکی قابلمه ماند.

قابلمه حرصش گرفت. یک نقشه کشید. رفت و یواشکی یک سوسک انداخت توی قابلمه پری.

خانم پری تا آمد برود توی قابلمه پری، سوسک را دید.

یکهو جیغ کشید. ترسید. غش کرد. بعد هم نشست یک گوشه. زبانش بند آمد. دیگر حرفش نیامد. قصه اش نیامد.

قابلمه پری غصه دار شد. دیگر حال نداشت غذا بپزد. غذایش تلخ و بدمزه شد.

قابلمه هرهر خندید و گفت:بوی غذا سوخته می آید، بوی غذا سوخته می آید.

خانم پری غصه خورد. قابلمه پری گفت:غصه نخور خانم پری! خودم خوبت می کنم. بعد خانم پری را سوار کرد. قل خورد و رفت زیر درخت سیب.

بوی سیب رفت توی دماغ خانم پری. خانم پری سرش را بالا کرد و سیب ها را دید. یکی از سیب ها پرید پایین. خانم پری سیب را بو کرد. جان گرفت. گاز زد. دلش حال آمد و شاد شد. یکهو زبانش باز شد. حرفش آمد. قصه اش آمد. پرید و توی قابلمه نشست. شب تا صبح قصه گفت.

صبح که شد قابلمه تند و تند مربای سیب پخت! مربایش بوی قصه گرفت!

همه بو کشیدند و گفتند:به به چه بویی! دور قابلمه پری جمع شدند و آن یکی قابلمه تنها ماند.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:سروش کودکان

مطالب مرتبط:

قلك هلیا

آرزوی‌گل سرخ

اختاپوس خجالتی و ماهی مهربان

آرزوهای درخت کوچولو

مارمولک پرنده

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.