کمی از بدی شهدا بگوییم!
بعضی از شهدا یک مقداری بد بودند! بعضی هایشان هم شاید بیشتر. مثلاًآنهایی که به کسی اجازه نمیدادند مزاحم خلوتشان با خدا بشود. شما بگویید، چکار باید میکردیم؟! وقتی خودمان از لحاظ معنوی پایمان لنگ بود،حق نداشتیم به این و آن آویزان شویم؟ مگر میشد کسی را دید که هر شب سیمش را به خدا وصل میکند، ولی طرفش نرفت؟!
چقدر بعضی از این شهدا بد بودند، دوست داشتند تنها بروند. دوست داشتند کسی از حال و هوایشان سر در نیاورد. دوست داشتند خدایشان. انگار که اگر ماهم بغلشان نماز شب میخواندیم، ملائکه آنها را نمیدیدند! شوخی کردم.شاید فکر میکردند، نه اصلاً حق داشتند که حضور ما خلوتشان را بهم میزد.عیبی ندارد. خدا که از آنها راضی شد، ما کی هستیم که طلبکار باشیم؟!
اینها که چیزی نیست! بعضی هایشان خیلی خیلی بد بودند. اصلاً نمیگذاشتند یک کلمه جلویشان حرفی بزنی. خیلی دیکتاتور بودند. خیلی خشک بودند. اصلاً نمیشد جلویشان زبان باز کنی. نه، حالگیری مستقیم که نمیکردند. خدائیش اول خیلی مؤدب میگفتند! «برادر لطفاً غیبت نکن...» اگر گوش نمیدادی، آرام بلند میشد و از اتاق میرفت بیرون.
آهان. شاهد موثق، همین شهید «علی اصغر صفرخانی» که فرمانده گردانمانبود. اصلاً این جور آدمها را تحویل نمیگرفت. چطور؟ مثلاً یکی از فرماندهان گروهان گفت:
ـ به برادر صفرخانی گفتم «بعد از ظهر نبودی. جمع بودیم و کلی خندیدیم...» تبسمی کرد و گفت: «توی اتاق خوابیده بودم.» گفتم که چرا خوابیدی،میآمدی در جمع ما، گفت: «حالا فکر کن منم اومده بودم و چند قهقهه میزدم و یه چندتایی هم غیبت میکردم، این بهتر بود، یا اینکه رفتم خوابیدم؟»
حالا! دیدی بعضی شهدا چقدر بد بودند! تازه اینها که چیزی نیست. بعداً بیشتر از این از بدیشان تعریف میکنم.
بیخودی اخم هایت را درهم نبر. بیخودی رو ترش نکن. چی چی میگویی پشت سر مرده غیبت نکن. کی گفته آنها مردهاند؟ خودشان حیّ و حاضرند وتازه آدم زنده هم وکیل و وصی نمیخواهد. اگر قرار باشد جلوی رویشان غیبتکنیم، حالمان را میگیرند.
(حمید داودآبادی)«شوخی کردم»
اعزام مجددی ها
هنگامه عملیات بود و آتش خمپاره. تدارکات لشکر، برای انتقال مهمات و آذوقه نیروها، تعدادی «قاطر» به خدمت گرفته بود. هنگامی که درارتفاعات، در کنار ستون نیروها بالا میرفتیم، تا سوت خمپاره میآمد قاطرها زودتر از ما خیز میرفتند روی زمین تا ترکش نخورند! چند بار که شاهد خیزرفتن قاطرها بودیم، بچهها متعجب از یکدیگر علت این را که چرا آنها زودتراز ما خیز میروند، سؤال میکردند.
دقایقی گذشت و ما به راه خود ادامه دادیم. ناگهان سوت خمپاره آمد وقاطری که در کنارم بود سریع خیز رفت. من هم که روی جاده دراز کشیدم، نگاهم افتاد به شکم و ران قاطر. خوب که توجه کردم، دیدم جای چند زخم بزرگ که خوب شده بود، روی بدنش وجود دارد.
دیگر نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. بچهها پرسیدند که چرا میخندم،گفتم:
ـ شماها میدونین چرا قاطرها زودتر از شما خیز میرن؟
جواب همه منفی بود. با خنده گفتم:
ـ خب معلومه. این بیچارهها توی عملیات قبلی ترکش خوردن و اعزام مجددی هستن و دیگه میدونن با سوت خمپاره باید خیز برن که دوباره زخمی نشن (حاج آقا بخشی).
فداکاری به تو نیومده
نیمههای شب بود. منورها در دل سیاه شب میسوختند و تنها خطی محو در سینه آسمان ثبت میکردند. همراه با دیگر نیروهای گردان سلمان ازلشکر 27 حضرت رسول (ص) در ادامه عملیات والفجر 8 در جاده فاو بهامالقصر در حال پیشروی بودیم. گلولههای دوشکا و تیربار دشمن، هر از چندگاه خطی سرخ بالای سرمان نقش میکرد. همراه (شهید) عباس نظری و دیگر بچهها، پشت سر یکدیگر، جا پای نفر جلویی پیش میرفتیم. کناره سمت چپ جاده گِل بود و آن طرف تر باتلاق خور عبدالله. دشمن بدجوری مقابله میکرد و با همه تجهیزات خود میجنگید.
در حینی که جلو میرفتیم، بر حسب اتفاق من افتادم جلوی ستون. در زیرنور زرد و سرخ منور، چشمم به سیم خاردار افتاد. سیم خاردارهای حلقوی.ظاهراً راه دیگری برای عبور نبود. ایستادم، همه ایستادند. نشستم، همهنشستند. جای درنگ نبود. شنیده بودم در عملیات قبلی بچهها چکار کرده بودند. کمی با خودم کلنجار رفتم. نَفْسم را راضی کردم. نگاهی به لای سیمخاردار انداختم. از مین خبری نبود. بسم ا... گویان، برخاستم. کوله پشتی ام را انداختم روی سیم خاردار. از بچههای تخریب هم خبری نبود که راه را بگشایند. مکث نکردم. کاری بود که باید انجام میشد. اگر من نمیرفتم،دیگری باید میرفت. پس قسمت من بود که نفر اول ستون بودم.
دستهایم را باز کردم. برخاستم، دستها کشیده، خود را پرت کردم روی سیم خاردار. لبههای تیز آن در بدنم فرو رفت و آزارم میداد. سعی کردم به روی خودم نیاورم تا روحیه بچهها تضعیف نشود. صورتم را به عقب برگرداندم و به نیروها که ایستاده بودند گفتم: «برادرا بیائید رد شوید...سریع... سریع...»
نگاهی به لای سیمخاردار انداختم. از مین خبری نبود. بسم ا... گویان، برخاستم. کوله پشتی ام را انداختم روی سیم خاردار. از بچههای تخریب هم خبری نبود که راه را بگشایند. مکث نکردم. کاری بود که باید انجام میشد. اگر من نمیرفتم،دیگری باید میرفت. پس قسمت من بود که نفر اول ستون بودم.
دستهایم را باز کردم. برخاستم، دستها کشیده، خود را پرت کردم روی سیم خاردار. لبههای تیز آن در بدنم فرو رفت و....
کسی نیامد. هر چه منتظر ماندم خبری از نیروها نشد. یعنی چه اتفاقیافتاده بود. سر و صدای بچهها میآمد ولی از وجودشان خبری نبود. برای دلخوشی یک نفر پیدا نشد پا روی کمر من بگذارد و بگذرد. شک کردم. نگاهی به سمت راست انداختم. با تعجب دیدم بچههای تخریب از میان سیمخاردارها راهی باز کردهاند و نیروها راحت از آنجا میگذرند. کسی پشت سرم نبود که از او خجالت بکشم. از شانس بد کسی هم نبود که کمکم کند تا برخیزم. به هر زحمتی که بود از لای سیم خاردار برخاستم. لباسهایم سوراخ سوراخ شده بود. تنم میسوخت. روی دستهایم خطهایی سرخ افتاده بود.خودم را به ستون نیروها رساندم. از قسمت بریدگی سیم خاردار که خواستم بگذرم به خودم خندیدم و گفتم: آقا جون! ایثار و فداکاری به تو نیومده (مسعود ده نمکی)...
منبع:ساجد