ملکه ای که تسلیم حق و حقیقت شد
احضار کردن تخت بلقیس توسط آصف بن برخیا
حضرت سلیمان(علیهالسلام) پس از اتمام بنای بیت المقدس، عازم حج گردید و پس از مدتی دوباره برگشت. سلیمان(علیهالسلام) زبان پرندگان را میفهمید و اگر میخواست آنها را به دنبال مأموریت میفرستاد. در راه برگشت، احتیاج به آب پیدا کردند، به ناچار به جستجوی آن پرداختند ولی آبی نیافتند. سلیمان(علیهالسلام) برای رفع مشکل متوجه پرندگان شد ولی هدهد را که میتوانست کمک کند نیافت. سوگند یاد کرد که اگر هدهد عذر موجه نیاورد او را تنبیه یا ذبح کند. طولی نکشید که هدهد آمد و گفت: چیزی میدانم که از آن خبر ندارید; در مملکت سبا زنی است به نام بلقیس که بر مردم حکومت میکند و قدرت فراوانی دارد ولی او و قومش بجای خدا آفتاب را میپرستند.
حضرت سلیمان(علیهالسلام) فرمود: در این باره تحقیق خواهم کرد، تا ببینم راست میگویی یا نه. نامهای نوشت و مهر کرد و به هدهد داد، فرمود: آن را نزد بلقیس ببر; هدهد نامه را بُرد و نزد بلقیس انداخت، آن زن باز کرد و دید نامه از سلیمان است و نوشته:
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم، بر من برتری مجویید و مطیعانه پیش من آیید (یعنی من پیغمبر خدا هستم به من ایمان بیاورید).
بلقیس به اطرافیان خود گفت چه باید کرد، آنها گفتند: ما قدرتمندیم او با ما نمیتواند مقاومت کند از هر جهت نیرومند و آماده جنگیم، ولی بلقیس تحت تأثیر واقع نشد. گفت: مصلحت است که هدیههایی برای او بفرستم، ببینم قبول میکند یا نه. مقدار زیادی جواهرات و غلام و کنیز برای سلیمان(علیهالسلام) فرستاد.
قبل از رسیدن هدایا، هدهد آن را به حضرت سلیمان(علیهالسلام) اطلاع داد، سلیمان(علیهالسلام) دستور داد قصر را بیاراستند و لشکریانش پیش روی آنها صف بزنند تا جلالت سلیمان در دل آنها جای گیرد.
فرستادگان بلقیس، وارد بیت المقدس شدند; زمانی که آن جلالت و عظمت را دیدند به خود و هدایای خود با دیده حقارت نگاه میکردند. بالاخره وارد قصر شدند و هدایا را دادند، سلیمان(علیهالسلام) آنان را نپذیرفت و فرمود: من هرگز به مال قانع نخواهم شد و از دعوت به حق دست نخواهم کشید، برگردید، من لشکری به جنگ آنها خواهم فرستاد که تاب مقاومت نداشته باشند.
آصف بن برخیا وزیر سلیمان که از علم کتاب یعنی اسم اعظم بهرهای برده بود عرض کرد: من پیش از آنکه چشم بر هم زنی آن را حاضر میکنم. سپس از طریق طیّ الارض تخت را حاضر کرد.
فرستادگان بلقیس برگشتند و آنچه دیده و شنیده بودند گفتند. بلقیس فهمید که تاب مقاومت ندارد، تصمیم گرفت خود با بزرگان مملکتش به دربار سلیمان بروند، جبرئیل(علیهالسلام) آن را به حضرت سلیمان(علیهالسلام) اطلاع داد.
سلیمان(علیهالسلام) برای اینکه نبوت خود را اثبات کند و قبل از بلقیس تخت و سلطنت او را بیاورد. به یاران و لشکریان خود گفت: کدامیک میتوانید قبل از آنها تخت بلقیس را نزد من حاضر کنید.
شخصی عرض کرد: پیش از آن که از جای خود برخیزی آن را به نزد تو میآورم، آصف بن برخیا وزیر سلیمان که از علم کتاب یعنی اسم اعظم بهرهای برده بود عرض کرد: من پیش از آنکه چشم بر هم زنی آن را حاضر میکنم. سپس از طریق طیّ الارض تخت را حاضر کرد. در تخت تغییراتی دادند تا در وقت ورود بلقیس را امتحان کنند، چون بلقیس وارد شد، گفتند: آیا تخت تو چنین است، گفت: گوئی همانست. ولی سخت در حیرت افتاد که از کجا و کی به این مکان آورده شده، او را به قصری که از شیشه بود وارد کردند. بلقیس آن جلالت و عظمت را دید، گفت: پروردگارا! من به خویشتن ستم کردم و اکنون اسلام آورده و مطیع پروردگار جهانیان شدم. بخش قرآن تبیان
منبع :
حوادث الایام، صفحه 228.(سایت آیت الله مکارم شیرازی) – با استناد به آیات سورهی نمل