ماجرای ازدواج شهید دقایقی

در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی به نام انقلاب اسلامی و به نام انسان نوشته شده است. این فصل از جنس بهار است ولی به رنگ سرخ نوشته شده است و خزانی به دنبال ندارد. این فصل داستان تجدید عهد انسان در روزهای پایانی تاریخ است و برای همین با خون و اشک نوشته شده است؛ خونی که یک روز در این سرزمین بر خاک ریخته شد و اشکی که روزی در وداع، گوشه چادری پنهان شد و روزی دیگر بر سر مزاری به خاک فرو شد؛ و امروز باز هم جاری میشود تا یک بار دیگر گرد و غبار ناگزیر زمان را از چهره سرداران روزهای انتظار بشوید. در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی نوشته شده که سخت عاشقانه است.( بخشی از مقدمه کتاب نیمه پنهان ماه)
دفتری از فصل قطور تاریخ مربوط به زندگی، ازدواج و شهادت «اسماعیل دقایقی» میشود که بخشی از آن را که از کتاب نیمه پنهان ماه 4 آوردهایم، در زیر میخوانید:
تولد: 8 تیر 1333
ورود به دانشگاه اهواز: 1353
ورود به دانشگاه تهران: 1355
ازدواج با معصومه همراهی: 13 خرداد 1358
شهادت: 28 دی 1365 (شلمچه)
*****
اسماعیل پانزده شانزده سالش بود که هنرستان فنی حرفهای اهواز قبول شد. هنرستان وابسته به شرکت نفت بود. همین که یک جایی باشد که علاوه بر تحصیل رایگان، خوابگاه بدهند برای خودش موقعیت خوبی بود. بعد از رفتن به اهواز و هنرستان فضای ذهنی اسماعیل عوض شد. قبل از آن، از دوران بچگی و نوجوانیاش، فقط شیطنتهایش در کوچه و خانه یادم است. با رفتن به آنجا با چیزهایی آشنا شد که در آغاجاری کوچک ما نمیتوانست. کتاب خواندن را همانجا شروع کرد. هر کتابی که جدید به بازار میآمد میگرفت. هدیه اگر به کسی میداد حتماً کتاب بود؛ عادتی که همیشه با او ماند.
زندان بزرگش کرده بود. معلوم بود. انگار که کارگاهی عملی باشد برای یادگرفتن آنچه در کتابها خوانده بود. از زندان که آزاد شد انگار اتفاقی نیفتاده باشد. نمیخواست ترس از ساواک را در دل کسی بیاندازد. به ما میگفت که تازه در آنجا فهمیده که این رژیم طبل توخالی است و فقط سروصدا دارد. میگفت "ما با هیچ طرفیم. فقط باید اطلاعاتمان را زیادتر کنیم و از این به بعد مخفیانه کار کنیم تا بهانه به دستشان ندهیم." زندان رفتن او برای ماجوانترهای فامیل افتخاری شده بود. حالا ما هم در خانواده یک مبارز داشتیم. اسماعیل که زمانی همبازیمان بود یک باره نسبت به ما خیلی بزرگتر شده بود.
اولین روسری که پوشیدم به تشویق او بود. پنج سال از او کوچکتر بودم و به او به چشم برادر بزرگتر و با تجربهتری که میداند دارد چه کار میکند و چه میگوید نگاه میکردم. از آن به بعد هر وقت میخواست وارد خانهمان شود، اول یا الله میگفت. به دخترهای دیگر فامیل هم گفته بود، ولی حرفش نگرفته بود. حجاب کامل در آغاجاری کار عجیبی بود. از سال بعد سر حجاب داشتنم در دانشسرا کلی سختی کشیدم. خانم مدیرمان میگفت "نکند کچلی، نمیخواهی کسی سرت را ببیند"، ولی حرفهایش برایم اهمیتی نداشت
*****
اولین روسری که پوشیدم به تشویق او بود. پنج سال از او کوچکتر بودم و به او به چشم برادر بزرگتر و با تجربهتری که میداند دارد چه کار میکند و چه میگوید نگاه میکردم. از آن به بعد هر وقت میخواست وارد خانهمان شود، اول یا الله میگفت. به دخترهای دیگر فامیل هم گفته بود، ولی حرفش نگرفته بود. حجاب کامل در آغاجاری کار عجیبی بود. از سال بعد سر حجاب داشتنم در دانشسرا کلی سختی کشیدم. خانم مدیرمان میگفت "نکند کچلی، نمیخواهی کسی سرت را ببیند"، ولی حرفهایش برایم اهمیتی نداشت.
هر دو، یک سال کنکور قبول شدیم. او رشته علوم تربیتی دانشگاه تهران و من سر یک اشتباه، رشته زمینشناسی همان دانشگاه. سر انتخاب رشته کد را اشتباه زده بودم و جای دانشگاه اهواز، افتاده بودم تهران. اشتباهی که سرنوشتم را تغییر داد. ارتباطم با اسماعیل هنوز به همان سبک سابق بود. میآمد و با چند تا از دانشجوهای دیگر میرفتیم جلسه و سخنرانی. مشکلاتی را که برای دختری تنها در شهری دور ممکن بود پیش بیاید، به او میگفتم و او هوایم را به عنوان دختر دایی داشت. هر دومان برای اینکه پول دستمان باشد تدریس خصوصی می کردیم. بعضی وقتها هم پولهایمان را با هم تقسیم میکردیم. با اینکه برنامه مشخصی برای دیدن همدیگر نداشتیم و نسبت به سابق کمتر میدیدمش، ولی خبرهایش به من میرسید.
*****

بیشتر به دو همرزم شبیه بودیم تا به پسرعمه و دختردایی. اولین باری که صحبت رابطهای غیر از اینها پیش آمد، زمستان 56 بود. با چند تا دوستهای دانشگاهم برای تعطیلات بین ترم به خانه رفته بودم. اسماعیل برایمان یک کوپه گرفت. خودش هم با ما بود. آنجا که رسیدیم، گفت میخواهد بیاید و از من خواستگاری کند. آن موقع توی کلهام فقط سروصدای انقلاب بود. خیلی بهم برخورد. اصلا خیلی بد میدانستم که دختر و پسری به هم علاقهمند شوند. فکر میکردم مردم چه میگویند. گفتم "شما اگر چنین قصدی داشتی، نباید میگذاشتی روابطمان به این صورت صمیمانه باشد." گفت "این جور چیزها را نمیشود پیشبینی کرد."
*****
انقلاب پیروز شده بود و ما خیلی خوشحال بودیم. خودمان را در پیروزیش سهیم میدانستیم. با پیروزی انقلاب قرار بود تکلیف خیلی چیزها روشن شود که شد. یکیش ازدواج ما بود. سال 58 که سرمان کمی خلوتتر شد، تصمیم به عقد رسمی گرفتیم. مادرم مهر مرا بالا گفته بود تا حداقل یک چیز این ازدواج، که از دید آنها غیر معمول بود، شبیه بقیه مردم شود. گرچه هیچ کداممان موافق نبودیم، ولی اسماعیل گفت "تا اینجا به اندازه کافی دل مادرت را شکستهایم. برای من چه فرقی دارد؟ من چه زیاد و چه کمش را ندارم. راستی نکند یکبار مهرت را بخواهی، شرمندهام کنی." من آن مقدار مهریهای را که معلوم کرده بودند، همان وقت قبل از اینکه وارد سند ازدواج کنند، به او بخشیدم.
*****
مراسم عروسیمان مختصر و ساده برگزار شد. اسماعیل کت و شلوار پوشیده بود که گمانم برای برادرش بود. مویش را هم اصلاح کرده بود. من هم همینطوری ساده و بدون تشریفات، با بلوز و دامن سادهای که یکی از دوستانم دوخته بود و یک چادر سفید. اصرار داشتیم که همه چیز ساده برگزار شود. سفره عقد از این سفرههای غذاخوری بود و گرانترین چیز رویش همان انگشتر صدوپنجاه تومانی خرید اسماعیل بود. شام رسمی عروسی آن موقعها برنج و خوروش بود که اسماعیل گفت "من دمپخت بیشتر دوست دارم." اصلا از بریز و بپاشهای شب عروسی خبری نبود. حتی از مراسم عکس نگرفتیم. یک سنتشکنی دیگر هم که کردیم این بود که به جای بزن و بکوب تصمیم گرفتیم که یکی از خانمها جلسهای بیاید و صحبت کند. عروسیمان به هیچ عروسی دیگری شبیه نبود. حالا که فکر میکنم میبینم به قول معروف شورش را درآورده بودیم، ولی خوب، کسی روی حرف ما حرف نمیزد.
روحش شاد و یادش گرامی
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع : برنا