المیزان را دو نفر نوشتهاند!

کتاب جلوش باز است و او سرش را فرو کرده توی آن و ابروهایش را در هم کشیده. مطلب باریک و حساس است، اما نمیداند چرا حواسش یک دفعه میرود پی جعبهای که پس اندازشان را آن جا میگذارند. چند روز قبل، آن هم تمام شد: چون الان دو سه ماه است که از تبریز پولی برایش نرسیده. میگویند رضاخان هر جور سفر به عتبات یا تماس با آن جا را غدقن کرده. قلمش را میگذارد و کتاب را میبندد...
همسرش تودار است. چیزی نمیگوید، چون نمیخواهد او شرمنده شود. اما تا کی؟ او تا کی میتواند این طور سر کند؟ بدون پول، بدون اتاق گرم. زن و بچه چه گناهی دارند؟
در میزدند. محکم میزدند. از جایش بلند شد و رفت در را باز کرد. مرد قد بلندی پشت در بود که موها و ریش حنایی رنگ داشت. گفت «سلام علیکم.» جواب داد «علیکم السلام.» او را نمیشناخت. مرد گفت «من شاه حسین ولی هستم. خدای تبارک و تعالی میفرماید در این هجده سال، کی تو را گرسنه گذاشتم که درس و مطالعه را رها کردی و به فکر روزی افتادی؟ خدا حافظ شما.» او ماتش برده بود. گفت «خدا حافظ شما.» و برگشت نشست سر کتابش.
زن همان طور که دوزانو نشسته بود، کمی آمد جلو و دست کشید به کتاب. بعد به شوهرش نگاه کرد و گفت «آن همه زحمات شما بالاخره نتیجه داد.» صدایش میلرزید. گونههایش گل انداخته بود. انگار کتاب خود او بود. و او سرش را بالا آورد، مکثی کرد و گفت «و آن همه زحمات شما».
همین که نشست، احساس کرد سرش را همین الان از روی دستش برداشته. یعنی خواب دیده بود؟ اما خواب نبود. مرد به او چه گفت؟ گفت «شیخ حسین ولی» یا «شاه حسین ولی؟» دور سرش چیزی پیچیده بود، اما شبیه عمامه نبود. شاه هم نبود. به ظاهرش نمیخورد. پس کی بود؟ و چرا گفت در این هجده سال؟ از کی و چی را حساب میکرد؟ سن او که الان بالای سی سال است. از طلبه بودنش هم که بیست و پنج سالی میگذرد. نجف هم که ده سال پیش آمده... عقلش به جایی قد نداد. چند روز بعد، نامهای از تبریز آمد. نوشته بودند اوضاع طوری است که نمیشود پول فرستاد. نوشته بودند زمینها کسی را میخواهد که بالاسرشان باشد و این که بهتر است برگردند و... چند اسکناس که از لابلای نامه افتاد جلو پایش آن قدر بود که بتوانند قرضی را که داشتند بدهند و تهش خرج برگشتنشان به تبریز هم بماند.
الان ده سال است که به تبریز برگشتهاند و او تمام این ده سال را با خودش دست به یقه بوده. یک شکنجه درونی که همیشه هست. وقتی دو تایی ـ او و همسرش ـ سوار اسب میشوند و به دهات اطراف میروند، هست. وقتی عبدالباقی ـ پسر بزرگش ـ را شکار میبرد و تیراندازی یادش میدهد، هست. وقتی توی اتاق پنج دری که آفتاب کفش پهن شده، مینشیند و رسالههایش را مینویسد، هم هست. امروز صبح چیزی دید که دلش بیشتر گرفت.
او وقتی نجف بود، عادت داشت بعد از نماز صبح برود بیرون شهر قدم بزند. بیشتر میرفت قبرستان شهر. در تبریز همین کار را میکرد. امروز وقتی داشت بین قبرها راه میرفت، یکی از آنها توجهش را جلب کرد. از ظاهر قبر معلوم بود که مال یک آدم حسابی است و وقتی سنگش را خواند، دید بعد از کلی القاب و احترامات، نوشته «شاه حسین ولی». همان بود که در نجف آمده بود دم در خانه. اما تاریخ فوتش سیصد سال پیش بود. نشست و نوک انگشتهایش را کشید روی سنگ قبرش. گفت: «خیلی وقت است فهمیدهام چرا گفته بودی در این هجده سال... الان بیست و هشت سال شده که این لباسها، این عبا و عمامه تن من است. اما چه فایده؟ در این ده سال همه چیز از دست رفت. این سالها باعث خسارت روحی من بودهاند».
هر شب فکرش را جمع میکند، حرفهایش را مرتب میکند و منتظر میماند تا وقتی که او آمد و آن چای کم رنگ همیشگی را در سکوت برایش آورد، دستش را بگیرد، بنشاندش کنار این کاغذها و رسالهها و بگوید من دیگر بی طاقت شدهام. جمع کنیم برویم. برویم قم یا هر جای دیگر که بشود بیشتر از اینها درس خواند، درس داد، بحث کرد و نوشت. اما هر بار که او را میدید دیگر دلش نمیآمد چیزی بگوید. خانهشان بزرگ بود. اندرونی و بیرونی داشت. اسب و مهتر و نوکر و دده و لله و باغ چه....به نظر میآمد همه چیز خوب و خوش است، همه راضیاند. اما او راضی نیست و همسرش این را میدید. توی راه رفتنش میدید، توی غذا خوردنش و نوشتنش و همه کارهایش.
دلش میلرزید. دیشب دیگر طاقت نیاورد. بالاخره همه آنچه را که بر دلش سنگینی میکرد گفت و او نمیدانست که چه بگوید. میدانست، اما برایش سخت بود که آن را به زبان بیاورد اما بالاخره به حرف آمد. گفت «هر جا شما بروید ما هم میآییم.»
برای این که آدم زنش و چهار تا بچهاش را که آخریشان دو ساله بود، بردارد و برود قم، بدترین وقت بود. سر سال نو، آخرهای اسفند بیست و چهار، و از یک سال قبل ته ماندهی روسها فرقهای درست کرده بودند به اسم دموکرات که نفس مردم را گرفته بودند. وقتی از تبریز بیرون میآمدند، یک گلیم، یک قابلمه غذا، چند تا قاشق و بشقاب، و لباسهای تنشان را داشتند. هیچ کس حق نداشت جز همین خرت و پرتها، چیزی با خودش ببرد. بدترین وقت بود برای این که آدم...
سال تحویل شده بود که رسیدند قم. چند روز اول را خانهی یکی از اقوام گذراندند و بعد اتاقی اجاره کردند در کوچهی یخچال. یک اتاق بیست متری که وسطش را پرده زده بودند که بشود یک طرفش آشپزی کرد. صاحب خانه هم همان جا زندگی میکرد؛ ساختمان آن طرف حیاط. یکی دو ماه اول خیلی سخت گذشت. آب قم شور بود، میوه کم و گران و درختها از آن هم کمتر و همه مفلوک و خاک گرفته. برای آنها که از باغ و خرمی تبریز و بریز و بپاش آن خانهی درندشت آمده بودند، کمی طول میکشید به این چیزها عادت کنند.
دلش میلرزید. دیشب دیگر طاقت نیاورد. بالاخره همه آنچه را که بر دلش سنگینی میکرد گفت و او نمیدانست که چه بگوید. میدانست، اما برایش سخت بود که آن را به زبان بیاورد اما بالاخره به حرف آمد. گفت «هر جا شما بروید ما هم میآییم.»
الان هفت ـ هشت سال است که به قم آمدهاند. امروز وقتی آمد خانه، یک گنجشک توی جیب قبایش بود و یک کتاب هم زیر بغلش. او میدانست بچه گنجشک را از پسر بچههای توی کوچه خریده که برای اینها تله میگذارند و بعد نخ میبندند به پایشان که دنبال خودشان بکشند این طرف و آن طرف. وقتی رفتند بالا توی اتاق تا خواست بساط ناهار را آماده کند، او صدایش کرد. کتاب سبزرنگ را گذاشت زمین و گفت «جلد اول تفسیر است.»
زن همان طور که دوزانو نشسته بود، کمی آمد جلو و دست کشید به کتاب. بعد به شوهرش نگاه کرد و گفت «آن همه زحمات شما بالاخره نتیجه داد.» صدایش میلرزید. گونههایش گل انداخته بود. انگار کتاب خود او بود. و او سرش را بالا آورد، مکثی کرد و گفت «و آن همه زحمات شما».(1)
1. برداشت آزاد از کتاب «زندگی؛ سیدمحمدحسین طباطبایی»، نوشته حبیبه جعفریان، تهران: روایت فتح، 1382.
شبکه تخصصی قرآن تبیان