تبیان، دستیار زندگی
او دائم دنبال همین کارها بود هیچ‌وقت نشد که ما او را درست و حسابی ببینیم یا با او به دیدن اقوام بریم. نمی‌دانم خدا چه در وجود این انسان قرار داده بود که اصلاً خسته نمی‌شد. یک‌بار بعد از این‌که مدت‌ها در جبهه مانده بود، آمد مرخصى. بعدازظهر بود: حدود ساعت 4
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطره ای از فرمانده تیپ شهدا

خاطره‌ی خانم فاطمه عماد‌الاسلامی همسر شهید محمود کاوه


او دائم دنبال همین کارها بود هیچ‌وقت نشد که ما او را درست و حسابی ببینیم یا با او به دیدن اقوام بریم. نمی‌دانم خدا چه در وجود این انسان قرار داده بود که اصلاً خسته نمی‌شد. یک‌بار بعد از این‌که مدت‌ها در جبهه مانده بود، آمد مرخصى. بعدازظهر بود: حدود ساعت 4 خوشحال با خود گفتم: «حالا که آمده حتماً چند روزی می‌ماند و...


خاطره ای از فرمانده تیپ شهدا

یک‌بار نشنیدم که او بگوید: خسته شدم. بابت آن همه زحماتی که می‌کشید هیچ چشم‌داشتی نداشت.من حتی ندیدم وقتی را برای مرخصی در نظر بگیرد، هر وقت می‌آمد مشهد، دنبال تدارکات و جذب نیرو بود.

روزها می‌رفت سپاه و کارهای اداری را پیگیری می‌کرد.شب‌ها هم که می‌آمد خانه، تا دیر وقت با دوستانش جلسه می‌گذاشت. تازه وقتی آنها می‌رفتند ، تلفن زدن‌های محمود به جبهه شروع می‌شد.

از پشت جبهه هم نیروها را هدایت می‌کرد.

وقت‌هایی هم که فرصت بیشتری داشت مطالعه می‌کرد تا برای سخنرانی‌هایی که این طرف و آن طرف داشت آماده شود.

او دائم دنبال همین کارها بود هیچ‌وقت نشد که ما او را درست و حسابی ببینیم یا با او به دیدن اقوام بریم. نمی‌دانم خدا چه در وجود این انسان قرار داده بود که اصلاً خسته نمی‌شد. یک‌بار بعد از این‌که مدت‌ها در جبهه مانده بود، آمد مرخصى. بعدازظهر بود: حدود ساعت 4 خوشحال با خود گفتم: «حالا که آمده حتماً چند روزی می‌ماند و می‌توانم مرخصی بگیرم و در خانه بمانم» همان شب حاج آقا محمودی از دفتر فرماندهی سپاه مهمانی داشت. چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت کرده بود. من هم دعوت بودم. محمود که آمد به اتفاق رفتیم منزل آقای محمودى. بیشتر مسئولین سپاه آمده بودند خیلی کم پیش می‌آمد که این تعداد دور هم باشند. هر کدامشان بنا به کار و مسئولیتی که داشتند دائم در جبهه‌ها بودند. مردها یک‌جا و زن‌ها در اطاق دیگری بودند. از میان جمع فقط دو سه نفر را می‌شناختم. بقیه را تا به حال ندیده بودم و نمی‌شناختمشان.

زود با هم انس گرفتیم و تا سفره را پهن کنند، از هر دری صحبت کردیم. نیم ساعتی بعد از شام آماده رفتن شدیم.

در حیاط به حاج آقا محمودی گفتم: «آقا محمود را صدایش بزنین، بگید که آماده‌ایم».

حاج آقا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: مگر شما خبر ندارید.

گفتم : چی‌رو؟

گفت رفتن آقا محمود را. یک آن فکر کردم اشتباه شنیدم. گفتم: کجا رفت؟ چرا به من چیزی نگفت؟

چند تا از خانم‌ها که در حیاط بودند کنجکاو شده بودند که محمود کجا رفته و اصلاً چرا خبرم نکرده.

آقای محمودی که فهمید من از رفتن محمود بی‌اطلاعم گفت: «داشتیم شام می‌خوردیم که از منطقه تلفن زدن؛ باهاش کار فوری داشتن. گوشی را که گذاشت پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه»

دفعه بعد که آمد مشهد با اعتراض بهش گفتم: شما که می‌خواستی برى، حداقلش یک چیزی بهم می‌گفتى، بی‌خبرم نمی‌گذاشتى.در جوابم گفت: آنقدر وقت تنگ بود که حتی نخواستم برای خداحافظی معطل شوم.بعدها فهمیدم که عراق در منطقه والفجر 9 پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه می‌رفته به او حق دادم.

باورم نمی‌شد که هنوز نیامده، راه بیفتد طرف کردستان، نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه.

دست خودم نبود.

چهار پنج ساعت بیشتر از آمدنش نگذشته بود او حتی هنوز تنها دخترش را ندیده بود.

دفعه بعد که آمد مشهد با اعتراض بهش گفتم: شما که می‌خواستی برى، حداقلش یک چیزی بهم می‌گفتى، بی‌خبرم نمی‌گذاشتى.

در جوابم گفت: آنقدر وقت تنگ بود که حتی نخواستم برای خداحافظی معطل شوم.

بعدها فهمیدم که عراق در منطقه والفجر 9 پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه می‌رفته به او حق دادم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


خاطره ای از زبان همسر شهید محمود کاوه به نقل از ماهنامه امید انقلاب