تبیان، دستیار زندگی
اولین روزی بود که دوچرخه داشتند. غلامحسین روی ترک نشسته بود و رضا دوچرخه را می‌راند. غلامحسین برادر کوچک‌تر بود و جثه‌ای ریزه میزه داشت. دوچرخه کمی به‌راست و چپ رفت و رضا گفت: سربالایی‌اش خیلی تند است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شیب تند
شیب تند

اولین روزی بود که دوچرخه داشتند. غلامحسین روی ترک نشسته بود و رضا دوچرخه را می‌راند. غلامحسین برادر کوچک‌تر بود و جثه‌ای ریزه میزه داشت. دوچرخه کمی به‌راست و چپ رفت و رضا گفت: سربالایی‌اش خیلی تند است.

غلامحسین پرید پایین و گفت: من آن بالا سوار می‌شوم.

سربالایی تیزی بود. آن‌قدر تیز که وقتی کسی به آخرش می‌رسید، دیده نمی‌شد. رضا که دیگر قیقاج نمی‌رفت سربالایی را تمام کرد و از نگاه برادرش غیب شد.

غلامحسین که می‌دانست رضا آن بالا منتظرش می‌ماند، سلانه سلانه می‌رفت و با خودش فکر می‌کرد. پس از آن شیب تند، خیابان کفی است. از آن خیابان‌ها که یک پا بزنی دوچرخه ده متر می‌رود. بقیه راه را می‌توانستند با سرعت سواری کنند. غلامحسین به باد پاییزی فکر می‌کرد که وقتی سرعت‌ بگیرند، برایشان زوزه می‌کشد. فکر ‌کرد به برادرش می‌گوید سرعتش را کم کند.

سربالایی عرقش را در آورده بود. داشت فکر می‌کرد که تند بروند یا نروند که به پایان راه رسید و آن بالا برادرش را در محاصره سه‌نفر از همسن و سال‌های خودشان دید. هول شد و دوید که به آنها برسد. یکی از پسرهای غربیه فرمان دوچرخه را چسبیده بود. غلامحسین پرسید: چی شده؟

رضا که کمی ترسیده بود و زورش نمی‌رسید دوچرخه را خلاص کند، گفت: می‌خواهند دوچرخه را ازم بگیرند.

رضا به پسری اشاره کرد که گنده‌تر از بقیه بود. غلامحسین از آن پسر پرسید: برای چی می‌خواهید دوچرخه را بگیرید؟!

پسر گندهه که فرمان دوچرخه را ول نمی‌کرد، گفت: این‌جا محل ماست. هرکی بخواهد از این‌جا رد بشود، باید دوچرخه‌اش را بدهد ما یک دوری بزنیم.

غلامحسین پرسید: کی گفته؟

پسر گندهه که هم قدبلند بود و هم چاق، گفت: من می‌گویم.

غلامحسین به برادرش نگاه کرد و فهمید که او هم نمی‌داند چه‌کار کند. فکر کرد اولین کار این است که آنها را از دوچرخه دور کند. به پسر گندهه گفت: یک‌دقیقه بیا این‌جا.

آن‌یکی دست پسری را که خیلی گنده‌تر از خودش بود گرفت و دنبال خودش کشید. لحن‌ دوستانه‌ای داشت، طوری که به‌نظر می‌رسید می‌خواهند تسلیم بشوند. پسر گندهه که رئیس آن دوتای دیگر بود، دوچرخه را رها کرد و دنبال غلامحسین رفت.

چند متری از دوچرخه دور شدند. غلامحسین روبه‌روی پسرگندهه ایستاد. مثل فیل و فنجان می‌ماندند. غلامحسین بدون این‌که ترسی به خودش راه بدهد، گفت: اسم شما چیه؟پسرگندهه گفت: اسم مرا می‌خواهی چه کار؟

غلامحسین گفت: می‌خواهم بدانم. با هم دشمن که نیستیم!

لحن غلامحسین بوی سازش می‌داد. برای همین پسرگندهه گفت: مهدی هستم.

لحن صمیمی غلامحسین صمیمی‌تر شد. آن‌قدر صمیمی که کمی مسخره به‌نظر می‌آمد.

ـ ببین آقامهدی، این دوچرخه نو است!

مهدی لجش گرفت، چون فکر می‌کرد غلامحسین حرف مهمی دارد. با اعتراض گفت: نو باشد، ما که نمی‌خوریمش!

غلامحسین نقشه‌ای داشت و نقشه‌اش تا آن لحظه خوب اجرا شده بود، گفت: یک دقیقه صبر کن.

از آنها جدا شد و به‌طرف برادرش رفت و در گوش او گفت: هر اتفاقی افتاد دوچرخه را ول نکن.

بعد هم از او خواست که از آنها فاصله بگیرد. پس از آن گفت‌وگوی درگوشی به‌طرف مهدی و دوستانش برگشت و گفت: ببین آقامهدی من با برادرم صحبت کردم. اوهم همین حرف مرا می‌زند.

مهدی پرسید: چه حرفی؟

ادامه دارد ....

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:دوچرخه(مصطفی خرامان)

مطالب مرتبط:

کوچکترین شوالیه و کندوی عسل 

كوچكترین شوالیه

جشن فراموش نشدنی

سه ماه تعطیلی من در قنات

گنج پر دردسر

گنج مرد روستایی

نصیحت افراد با تجربه

پند خردمندان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.