تبیان، دستیار زندگی
مثل همیشه یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. زیر گنبد کبود یک روز صبح زود یک شیر بزرگ بزرگ، یک بچه کوچک کوچک به دنیا آورد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شیر کوچولو و یازدهمین قدم

شیر کوچولو و یازدهمین قدم

مثل همیشه یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. زیر گنبد کبود یک روز صبح زود یک شیر بزرگ بزرگ، یک بچه کوچک کوچک به دنیا آورد. کجا؟توی یک جنگل پر درخت؟ نه! توی یک غار بزرگ؟ نه!

او بچه‏اش را توی یک قفس در یک باغ وحش، توی یک شهر شلوغ به دنیا آورد.

چند روز گذشت. شیر کوچولو کمی بزرگتر شد. او هر روز شیر مادرش را می‏خورد.

با دم او بازی می‏کرد. از سرو کولش بالا می‏رفت. از اول قفس تا آخر آن فقط ده قدم بود.

شیر کوچولو وقتی ده قدم می‏رفت، سرش می‏خورد به میله‏های قفس و دنگ صدا می‏کرد و درد می‏گرفت.

شیر کوچولو خیلی زود یاد گرفت که بعد از قدم دهم دیگر جلو نرود . وقتی ده قدم می‏رفت، می‏نشست و دست و صورتش را می‏لیسید. یا اینکه دور خودش می‏چرخید تا دم خود را بگیرد یا اینکه بر می‏گشت و ده قدم می‏رفت تا برسد به میله‏های آن طرف قفس.

آدم‏های شهر هر روز می‏آمدند و او را تماشا می‏کردند و می‏خندیدند.

نگهبان باغ وحش هر روز می‏آمد و قفس را باز می‏کرد. برای مادر شیر کو چولو آب و غذا می‏گذاشت. بعد هم در قفس را می بست و می‏رفت. یک روز نگهبان باغ وحش یادش رفت در قفس را ببندد.

لای در باز ماند. شیر کوچولو از لای در بیرون را تماشا کرد. بعد پایش را از قفس بیرون گذاشت و راه افتاد. ده قدم رفت. رسید به باغچه‏ای که یک بوته بزرگ گل یاس در آن بود.

شیر کوچولو جلوتر نرفت. او ده قدم برداشته بود. خیال می‏کرد اگر قدم یازدهم را بردارد، سرش می‏خورد به میله‏های قفس و دنگ صدا می‏کند. زیر یک بوته یاس پر از گل نشست. برایش خیلی عجیب بود. چون همیشه ده قدم که می‏رفت می‏رسید به میله‏ها، ولی حالا زیر یک بوته یاس پر از گل نشسته بود، جایی که هیچ کس او را نمی‏دید. هر چه فکر کرد، چیزی نفهمید. آن وقت سرش را روی دست‏هایش گذاشت و خوابید.

از آن طرف، نگهبان باغ وحش یک دفعه یادش آمد که در قفس شیرها را نبسته است، فهمید که چه دسته گلی به آب داده است. با دو دست محکم به سرش زد و با داد و بیداد همه را خبر کرد.

همه جا را گشتند، ولی شیر کو چولو را پیدا نکردند. فکر کردند حتماً از باغ وحش بیرون رفته است. آن وقت خبر گم شدن شیر کوچولو را از رادیو به مردم شهر دادند.

عده‏ای از مردم وقتی شنیدند ، اخم کردند و گفتند (( چه بد شد ! تمام شهر را به هم می‏ریزد)).

عده دیگری از مردم گفتند :(( چه خوب شد! حالا شیر کوچولو می‏فهمد که دنیا خیلی بزرگتر از قفس کوچک اوست)).

شیر کوچولو هنوز این را نفهمیده بود، چون قدم یازدهمی‏را بر نداشته بود. او زیر بوته گل یاس خواب بود.

ماُمورهای باغ وحش، ماُمورهای پلیس را هم خبر کردند. آن ها با همه جا را دنبال شیر کوچولو گشتند، اما او را پیدا نکردند.

چند ساعت بعد، از رادیو به مردم خبر دادند، بچه شیر فراری از شهر بیرون رفته است. ممکن است به پارک رفته باشد!

آن‏ها که بچه شیر را دوست نداشتند، فوری گفتند: (( چه بد شد! حالا دیگراز ترس بچه شیر نمی‏توانیم به پارک برویم .)) اما آن‏ها که بچه شیر را دوست داشتند ، خندیدند و گفتند:(( چه خوب شد! حالا شیر کوچولو توی پارک می‏دود. و بازی می‏کند.او می‏فهمد که دنیا چقدر بزرگتر از قفس اوست.))

اما شیر کوچولو هنوز هم این را نفهمیده بود، چون قدم یازدهمی‏ را بر نداشته بود. او زیر بوته گل یاس خواب خواب بود. ماُمورهای باغ وحش و ماُمورهای پلیس با ماُ مورهای پارک، همه جای پارک را گشتند. زیر و روی درخت‏ها را نگاه کردند، اما شیر کوچولو را پیدا نکردند. آن وقت باز هم از رادیو به مردم شهر خبر دادند: شیر فراری در پارک نیست. حتماً به کوه رفته است!

آنها که از شیر بدشان می‏آمد، عصبانی شدند و داد کشیدند:(( خیلی بد شد. حالا دیگر توی کوه، خانه می سازد و آنجا می‏ماند. ما دیگر نمی‏توانیم به کوه برویم و کوهنوردی کنیم.))

اما آنهایی که از شیر بدشان نمی‏آمد، خوشحال شدند و گفتند : ((دیگر از این بهتر نمی‏شود. حالا شیر کوچولو می‏فهمد که کوه چیست و آسمان چقدر بلند است و دنیا چقدر بزرگ‏تر و قشنگ‏تر از قفس ده قدمی اوست)).

اما شیر کوچولو هیچ کدام اینها را نفهمیده بود، چون هنوز قدم یازدهم را بر نداشته بود. او زیر بوته گل یاس خواب خواب خواب بود.

همان موقع، نگهبان باغ وحش یادش افتاد که وقت غذا دادن به شیرهاست. در قفس را باز کرد و غذای شیرها را توی قفس گذاشت. شیر کوچولو تا بوی غذا را شنید. از خواب بیدار شد. چشم‏های خواب آلودش را مالید. بعد ده قدم دوید و از لای در قفس پرید سر ظرف غذا و شروع کرد به خوردن.

نگهبان او را دید و از خوشحالی فریاد کشید. بالا و پائین پرید و همه را خبر کرد. چند دقیقه بعد از رادیو به مردم خبر دادند: شیر کوچولو به قفس خودش بر گشته است.

آنهایی که از شیرها می‏ترسیدند، نفس راحتی کشیدند و گفتند: (( چه خوب شد! حالا دیگر بچه شیر، مزاحم هیچ کس نمی‏شود.)) اما آنهایی که از شیرها نمی‏ترسیدند با غصه گفتند: (( چه بد شد! شیر کوچولو نفهمید که دنیا چقدر بزرگ و قشنگ است!))

حالا سال‏های سال از این اتفاق گذشته است. بچه شیر بزرگ شده است و خودش چند تا بچه دارد، اما هنوز هم نمی‏داند اگر آن روز قدم یازدهم را بر می‏داشت، سرش به میله قفس نمی‏خورد .

شیر کوچولو و یازدهمین قدم

نمی‏داند اگر قدم دوازدهم و بعد قدم‏های دیگر را بر می‏داشت ، می‏توانست تا کجا برود و چه چیز‏ها ببیند. این روزها بچه‏های او هم قدم‏هایشان را می‏شمارند. قفس‏هایشان بیشتر از ده قدم نیست. یکی از آنها همیشه سعی می‏کند سرش را از لای میله‏های قفس بیرون بیاورد. آن وقت آنها به جای این که در قفس ده قدمی زندگی کنند، لابه لای درخت‏ها بازی می‏کنند و او برای بچه هایش تعریف می‏کند.

که دنیا چقدر بزرگ‏تر و زیباتر از یک قفس ده قدمی است.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:سایت آل بیت ع

مطالب مرتبط:

سه بچه خرس

پروانه ی زیبا

قلك هلیا

آرزوی‌گل سرخ

اختاپوس خجالتی و ماهی مهربان

آرزوهای درخت کوچولو

مارمولک پرنده

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.