تبیان، دستیار زندگی
قیچی را از داخل کوله پشتی‌ام برداشتم و جلدی پیراهنش را پاره کردم. جای هیچ زخمی نبود. سریع پشت پیراهنش را شکافتم دیدم کمرش به اندازه پهنای دو انگشت سوراخ شده و تیر تا نزدیک قلب پیش رفته است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آخرین لحظات عمر یک امدادگر


قیچی را از داخل کوله پشتی‌ام برداشتم و جلدی پیراهنش را پاره کردم. جای هیچ زخمی نبود. سریع پشت پیراهنش را شکافتم دیدم کمرش به اندازه پهنای دو انگشت سوراخ شده و تیر تا نزدیک قلب پیش رفته است.


آخرین لحظات عمر یک امدادگر

امدادگران از آن دسته افرادی هستند که نقش بسزایی در روند جنگ داشتند. فراز و نشیب‌های بسیار زیادی را تحمل کردند که این خود باعث شده آن‌ها راویان خوبی از خاطرات جنگ باشند:

از آخرین پیچ پنهان کوهستان که گذشتیم، غرش تیر بار عراقی شروع شد. تا یک منور پرتاب کنیم و گرای تیر بار به دست آرپی‌جی زن بیاید و شلیک کند، سه چهار دقیقه طول کشید. با اولین شلیک آرپی‌جی، تیر بار و تیر بار چی تکه تکه شد ولی تا این لحظه چندین نفر از بچه‌ها زخمی روی زمین افتادند.

من و مجید بالای سر اولین مجروح نشستیم. مجید رو به من کرد و سریع کوله پشتی را باز کرد تا ...

ناگهان صدای سنگین و ضعیفی از ته سینه‌اش بیرون آمد : آخ قلبم! و در آغوش من افتاد!

گفتم : مجید چی شده؟

چیزی نگفت. دوباره گفتم: مجید چی شده؟

چیزی نگفت. از روی پاهایم بلندش کردم و روی زمین نشاندمش و قیچی را از داخل کوله پشتی‌ام برداشتم و جلدی پیراهنش را پاره کردم. جای هیچ زخمی نبود. سریع پشت پیراهنش را شکافتم دیدم کمرش به اندازه پهنای دو انگشت سوراخ شده و تیر تا نزدیک قلب پیش رفته است! دست و پایم را گم کردم. دور و برم را نگاه کردم مجروح زیادی روی زمین بود. به خود آمدم.

مجید گفت : تنفسم بده، تنفسم بده.

روی سینه‌اش افتادم و نفس مصنوعی را شروع کردم و به کمک یک پزشک‌یار، کمر و سینه مجید را بستم که زخم؛ مجید را خفه نکند.

- مجید جان چیز مهمی نیست من پیشت هستم.

به چهره‌اش که نگاه کردم صورتش سفید و نورانی شده بود، چشمانش از حدقه در آمده بود و قدش کشیده شده بود.

گفت : سردمه، سردمه.

من هم سریع لباس گرم خود را در آوردم و روی مجید انداختم، تا اینکه آرام شد. سراغ مجروح‌های دیگر رفتم، چند دقیقه‌ای گذشت، به طرف مجید آمدم و گفتم :

- مجید جان حالت چطوره؟

مجید جان تنفس نمی‌خواهی؟

چیزی نشنیدم

من هم سریع لباس گرم خود را در آوردم و روی مجید انداختم، تا اینکه آرام شد. سراغ مجروح‌های دیگر رفتم، چند دقیقه‌ای گذشت، به طرف مجید آمدم و گفتم :

- مجید جان حالت چطوره؟

مجید جان تنفس نمی‌خواهی؟

چیزی نشنیدم.

گفتم: آقا مجید سردت نیست؟

چیزی نگفت!

چراغ قوه را برداشتم، چشمان آرام و بسته‌اش را باز کردم و در چشمانش نور انداختم، هیچ عکس‌العملی نشان نداد!

چند لحظه بعد مطمئن شدم که او از همه چیز بی نیاز شده است.

با خود کار روی پیراهنش نوشتم :

شهید مجید رضایی از بهداری لشکر امام حسین (ع).

بخش فرهنگ پایداری تبیان


راوی: مرتضی مساح.

منبع : فارس