تبیان، دستیار زندگی
در قسمت قبل خواندید که رستم و اسفندیار با هم جنگیدند و سپاهیان رستم به سمت سپاهیان اسفندیار آمده و دو پسر او را کشتند و اسفندیار که از شنیدن این خبر بسیار خشمگین شده بود، زخم هایی فراوان بر بدن رستم وارد آورد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مشورت رستم با آشنایان(5)

مشورت رستم با آشنایان(5)

در قسمت قبل خواندید که رستم و اسفندیار با هم جنگیدند و سپاهیان رستم به سمت سپاهیان اسفندیار آمده و دو پسر او را کشتند و اسفندیار که از شنیدن این خبر بسیار خشمگین شده بود، زخم هایی فراوان بر بدن رستم وارد آورد. رستم که بسیار آسیب دیده بود به سمت منزلش رفت و قرار شد که جنگ را فردا ادامه دهند و حالا ادامه ی ماجرا...

وقتی رستم به منزل رسید دیگر رمقی نداشت زواره و فرامرز گریان شدند و مادرش رودابه موی سرش كند .

لباس رزم از تنش در آوردند . پدرش دستان گفت : كاش من زنده نبودم و پسر عزیزم را اینگونه نمی دیدم .

رستم به او گفت : كه این گریه شما چه فایده ای خواهد داشت .

در هر سوی جهان گشتم و از هر چیز آشكار و نهان خبردار شدم . دیو سفید را از پای در آوردم ولی درعجبم از اسفندیار كه هر چه گبر بر اسفندیار كوبیدم و هر چه بر او  شمشیر و تیغ كشیدم گویا كوچكترین اثری نداشت . باید شكر كرد كه شب فرا رسید و از چنگال این اژدها رهایی یافتم .

هر چه می اندیشم چاره ای ندارم مگر اینكه به جایی روم كه از او نشانی نباشد .

زال به او گفت : ای پسر گوش كن كه من تنها یك چاره به اندیشه ام می رسد .و آن این است كه سیمرغ را بخوانم و اگر او ما را راهنمایی كند سرزمین و كشورمان برجا بماند وگرنه سرزمینمان توسط اسفندیار نابود خواهد شد .

چون همه این نظر را قبول كردند .  بر یك بلندی رفتند و یك پر را از پارچه ای بیرون آورد و در آتش بیانداخت . یكباره هوا سیاه شد و مرغی در هوا نمایان شد . زال را در كنار آتش بدید و در كنار او نشست . سیمرغ بدو گفت : چه شد كه نیاز به من داشتی .

زال بدو گفت :  كین بد برمن و نژاد رسیده و تن رستم شیردلم چنان خسته است كه بیم از دست دادن جانش می رود و اسبش رخش بی جان گشته و شب و روز برای او یكی شده .

كه اسفندیار برای جنگ بدینجا آمده و سرزمین و گنج نمی خواهد بلكه می خواهد نژاد مرا از بین ببرد .

مرغ بدو گفت : ای پهلوان نگران مباش ، بهتر است رخش و آن مرد سرافراز را به اینجا بیاوری .

زال دستور داد كه رخش و رستم را نزد او بیاورند .

وقتی رستم به آنجا رسید و سیمرغ او دید به او گفت : ای پیلتن به دست چه كسی بدین روز افتادی . چرا با اسفندیار به جنگ رفتی ؟

زال به او گفت : اگر رستم سلامت نگردد كجا می توانیم در این جهان زندگی كنیم كه همه سیستان ویران خواهد شد و نام و نژادما از روی زمین پاك می شود .

سیمرغ با منقارتیرها را از تن رستم بیرون كشید از زخمها خون بیرون جست  بر روی زخمها پرش را كشید و زخم ها بهبود یافت . بعد تیرهای رخش را از بدنش در آورد . حیوان خروشی بر آورد گویی دیگر هیچ درد و ناراحتی  ندارد .

سیمرع به رستم گفت : چرا با اسفندیار به جنگ پرداختی ، مگر نمی دانی كه اسفندیار روئین تن است و هیچ سلاحی بر او كارگر نمی باشد ؟

رستم پاسخ داد : كه او قصد در بند كردن مرا داشت كه برایم ننگ آور بود و اگر من در جنگی باز بمانم مردن برایم بهتر از این ننگ است .

سیمرغ گفت : اگر در برابر اسفندیار سر فرود اوری این ننگ نیست كه او شاهزاده ای رزم آور است و نشان و فر ایزدی دارد . با من عهد ببند كه از جنگ با او پشیمان شوی و نخواهی بر او برتری جویی كنی و سعی كنی كه او را از جنگ منصرف كنی  اگر او پوزش تو را نپذیرفت ، چاره ای به تو نشان خواهم داد كه بر او پیروز شوی .

رستم گفت : از حرف تو پیروی خواهم كرد حتی اگر از آسمان بر سرم تیر ببارد .

سیمرغ گفت : باید رازی را بتو گویم ،  هر كس خون اسفندیار بریزد ، روزگار او را نابود خواهد كرد و تا موقعی كه زنده است در رنج و عذاب خواهد بود و گنجی برای او نخواهد ماند . حال برو بر رخش سوار شو تا تو را جایی برم . سیمرغ رستم را از دریا گذراند و در كنار درخت گز فرود آمد . شاخی از این درخت بر كن كه جان اسفندیار در گرو این درخت گز است . از شاخه این درخت تیری بساز و بر آن پیكان و پر بگذار .

سیمرغ گفت : اگر اسفندیار به كارزار بیاید تو خواهش كن و هیچ كوتاهی نكن شاید كه با این سخنان از جنگ بازگردد . ولی اگر باز هم خواستار جنگ بود ، دیگر روزگارش به آخر رسیده است تو  این چوب گز را كه در آب رز پرورده ای در كمان قرار بده  و با آن چشمان او را نشانه بگیر .

بازگشتن رستم به جنگ

 سپیده دم رستم لباس نبرد بر تن كرد و چون به لشكر آن نامدار رسید خروش بر آورد كه ای رزم جو از خواب برخیز كه رستم رخش را زین كرده است .

اسفندیار كه صدای رستم را شنید به بشوتن گفت : فكر نمی كردم كه رستم با این تیرها به سرایش ( خانه اش )  برسد و این رخش آنقدر تیر بر تنش بود كه هیچ جای تنش معلوم نبود.  شنیده بودم كه دستان ( پدر رستم ) جادوگر است .

اسفندیار لباس رزم پوشید و زمانی كه رستم را دید، فریاد برآورد : نام تو را از روی زمین پاك خواهم كرد . آیا  دیروز را فراموش كردی ؟ تو از جادوی زال سلامت گشتی وگرنه الان تن تو در گور بود . حالا رفتی و جادو كردی و به جنگ من آمدی .

رستم به او گفت : آیا از جنگ سیر نشده ای . من امروز آمدم تا بگویم چرا در حق من بد می كنی و چرا دو چشم خرد را می بندی ؟ سوگند به یزدان و خورشید و ماه كه دل را از كین دور كن . آن سخنها را فراموش كن و بر خان من بیا تا آنچه به كام توست انجام دهم . در گنج ها را بر روی تو می گشایم . با تو همراه می شوم تا پیش شاه رویم هر زمان كه تو دستور بدهی .

اسفندیار پاسخ داد : كه ای فریبكار چقدر از خان وگنج می گویی اگر می خواهی كه زنده بمانی نخستین حرف من پذیرفتن بند است .

دوباره رستم سخن راند كه ای شهریار چرا بیداد می كنی . نام من و نام خودت را زشت و كوچك نكن كه از این جنگ چیزی جز بد جاصلش نخواهد بود و .... و بدین گونه رستم بسیار سخن گفت ولیكن اسفندیار گفت : جز از پذیرفتن بند یا جنگ چیز دیگر نگو .

رستم دانست كه این حرفها نزد اسفندیار اثر ندارد . آن تیر گز را كه پیكانش را  آب رز داده بود در كمان نهاد و گفت : ای دادار پاك، می بینی كه بسیار تلاش كردم كه شاید از جنگ كردن كوتاه آید . تو می دانی كه او بیدادگر شده است .

همان كه اسفندیار تیر در كمان گذاشت . رستم گز را در كمان گذاشت و آنگونه كه سیمرغ گفته بود بر چشم اسفندیار نشانه رفت .

مشورت رستم با آشنایان(5)

همانكه تیر بر چشم او خورد دنیا پیش چشمانش سیاه شد . زمانی گذشت تا كمی جان گرفت و سر تیر را گرفت و بیرون كشید . در همان موقع بهمن و بشوتن هر دو پیاده و دوان از پیش سپاه كنار پهلوان رفتند .بشوتن جامه پاره كرد و ناله سر داد و سخنها به زبان راند .

ادامه دارد...

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:کودکان دات اُ آر جی

مطالب مرتبط:

داستان اسفندیار

کوچکترین شوالیه و کندوی عسل

كوچكترین شوالیه

جشن فراموش نشدنی

سه ماه تعطیلی من در قنات

گنج پر دردسر

گنج مرد روستایی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.