خراسان جای دونان شد
تلقی قدما از وطن
سوگواری او از این است که خراسان جای دونان شده است و دیگر آزادگان با دونان نمیتوانند زندگی کنند و این فرمانروایی ترکان غزی را «خشم ایزد بر خراسان» میخواند که «اوباش بی خان و مان» در آنجا «خان و خاتون» شدهاند و این را «شبیخون خدایی» میخواند.

بخش سوم:مسعود سعد سلمان، که یکی از چیرهدستترین شاعران فارسیزبان در تصویر احوال درونی و عواطف شخصی به شمار میرود، در شعری که به یاد زادبوم خویش، شهر لاهور، سروده، از خاطرههای شاد خویش در آن شهر یاد میکند و از اینکه زادگاه خویش را در «بند» میبیند و احساس میکند که این شهر آزادی خود را از دست داده، آن را «بیجان» میشمارد و از اینکه دشمنان بر آن دست یافتهاند و او در حصار سلاحهای آهنی است سوکنامهای دردناک سر میکند که در ادب پارسی بیمانند است:
ای «لاوهور»! ویحک بی من چه گونهای؟ |
بی آفتاب روشن، روشن چه گونهای؟ |
ای آنکه باغ طبع من آراسته ترا |
بی لاله و بنفشه و سوسن چه گونهای؟ |
ناگه عزیز فرزند از تو جدا شدهست |
با درد او به نوحه و شیون چه گونهای؟ |
نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد |
کاندر حصار بسته چو بیژن چه گونهای؟ |
در هیچ حمله هرگز نفگندهای سپر |
با حمله زمانه توسن چه گونهای؟ |
ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب |
در سمج تنگ بی در و روزن چه گونهای؟ |
میبینیم که مسعود در این شعر از اسارت زادبوم خویش در کف دشمن سخن میگوید؛ با این همه، دردمندی مسعود بیشتر از بابت خویشتن خویش است و اینکه از دوستان ناصح مشفق جدا شده و گرفتار دشمنان است و از مردم زادگاه خویش که چه بر ایشان میگذرد و چگونهاند هیچ یادی نمیکند. اصولاً عواطف مسعود همیشه بر محور «من» شخصی و فردی او میگردد و مانند ناصرخسرو «من» او یک «من» اجتماعی نیست، بلکه «من»ی است فردی و همچون شاعران صوفیمشرب ما از قبیل مولوی و حافظ و سنائی، «من» انسانی ندارد. با این همه تصویری که از عواطف خویش بر محور همین «من» شخصی عرضه میکند، بسیار دلکش و پر تأثیر است.
در برابر او، اینک از ناصرخسرو که به یاد زادبوم خویش سخن میگوید باید یاد کرد با یک «من اجتماعی». آواره تنگنای یمگان در چند جای از دیوان خویش به یاد وطن در معنی محدود آن -خراسان، یا محدودتر بلخ- افتاده و از آن سخن گفته است. با اینکه زمینه آن با شعر مسعود مشابه است، طرز نگرش او به این وطن با طرز نگرش مسعود کاملاً متفاوت است. برای او جنبه اجتماعی قضیه مطرح است. او مانند مسعود غم آن ندارد که لذتهای از دسترفته زادگاه خویش را به یاد آورد و سرود غمگنانه سر کند. او همواره در این اندیشه است که خراسان دور از من در دست بیگانه است، مردمش اسیرند و گرفتار عذاب اجتماعی در نتیجه فرمانروایی ترکان سلجوقی و غزنوی؛ و حتی بلخ، شهر زادگاهش نیز از این نظر برای او مطرح است که سرنوشتی از لحاظ اجتماعی غمانگیز دارد. میگوید:
که پرسد زین غریب خوار محزون |
خراسان را که: بی من حال تو چون؟ |
همیدونی که من دیدم به نوروز؟ |
خبر بفرست اگر هستی همیدون |
درختانت همی پوشند بیرم؟ |
همی بندند دستار طبرخون؟ |
گر ایدونی و ایدون است حالت |
شبت خوش باد و روزت نیک و میمون |
مرا باری دگرگون است احوال |
اگر تو نیستی بی من دگرگون |
مرا دونان ز خان و مان براندند |
گروهی از نماز خویش «ساهون» |
خراسان جای دونان شد نگنجد |
بهیکخانهدرون آزاده با دون |
نداند حال و کار من جز آنکس |
که دونانش کنند از خانه بیرون |
همانا خشم ایزد بر خراسان |
برین دونان بباریدهست گردون |
و میبینید که سوگواری او از این است که خراسان جای دونان شده است و دیگر آزادگان با دونان نمیتوانند زندگی کنند و این فرمانروایی ترکان غزی را «خشم ایزد بر خراسان» میخواند که «اوباش بی خان و مان» در آنجا «خان و خاتون» شدهاند و این را «شبیخون خدایی» میخواند و جای دیگر میگوید:
خاک خراسان که بود جای ادب |
معدن دیوان ناکس اکنون شد |
حکمت را خانه بود بلخ و کنون |
خانهش ویران ز بخت وارون شد |
ملک سلیمان اگر خراسان بود |
چونک کنون ملک دیو ملعون شد |
چاکر قبچاق شد شریف و ز دل |
حره او پیشکار خاتون شد |
سر به فلک برکشید بیخردی |
مردمی و سروری در آهون شد |
باد فرومایگی وزید و از او |
صورت نیکی نژند و محزون شد |
تمام خشم و خروش او از این است که «وطن» او را سپاه دشمن گرفته و در باغ این وطن به جای صنوبر خار نشاندهاند. ناصرخسرو که خود را دهقان این جزیره و باغبان این باغ میداند در برابر این ماجرا احساس نفرت میکند و از اینکه اهریمن (ترکان غزنوی و سلجوقی) بر وطنش حاکم است مینالد که:
کودن و خوار و خسیس است جهانِ خس |
زان نسازد همه جز با خس و با کودن |
خاصه امروز، نبینی که همی ایدون |
بر سر خلق خدایی کند اهریمن |
به خراسان در، تا فرش بگستردهست |
گرد کردهست از او عهد و وفا دامن |
با این همه، روحِ امیدوار است که بدینگونه در برابر این توفان عذاب و شبیخون بیداد ایستاده و میگوید:
دل به خیره چه کنی تنگ چو آگاهی / که جهان سایه ابر است و شب آبستن
و همه فریادش از بیعدالتی حاکم بر جامعه است و خیل ابلیس که وطنش را احاطه کرده و از اینکه سامانیان (فرمانروایان ایرانینژاد و محبوب این وطن که خراسان است) رفتهاند و ترکان جای ایشان را گرفتهاند بر خویش میپیچد و خطاب به این وطن میگوید:
تو ای نحسخاک خراسان |
پر از مار و کژدم یکی پارگینی |
برآشفتهاند از تو ترکان چه گویم |
میان سگان در یکی از زمینی |
میاامیرانت اهل فسادند و غارت |
فقیهانت اهل می و ساتگینی |
بیشتر یک بینش اجتماعی واقعگرای و منطقی است که او نسبت به وطن دارد و آن لحظههای عاطفی رومانتیک که در شعر مسعود و امثال او میتوان دید در شعرش نیست. گاهی هم که باد را، که از خراسان میوزد، مخاطب قرار میدهد و از پیری و دوری از وطن سخن میگوید گفتارش از لونی دیگر است:
بگذر ای باد دلافروز خراسانی |
بر یکی مانده به یمگان دره زندانی |
اندرین تنگی بیراحت بنشسته |
خالی از نعمت و از ضیعت دهقانی |
برده این چرخ جفاپیشه بیدادی |
از دلش راحت و از تنش تنآسانی |
بیگناهی شده همواره بر او دشمن |
ترک و تازی و عراقی و خراسانی |
فریهخوانان و جز این هیچ بهانه نه |
که تو بد مذهبی و دشمن «یارانی» |
چه سخن گویم من با سپه دیوان |
نه مرا داده خداوند سلیمانی |
با این همه نومید نیست و از «دشتی» از اینگونه خصمان در دل هراس ندارد. و آنجا که میگوید:
سلام کن ز من ای باد مر خراسان را |
مر اهل فضل و خرد را نه عام و نادان را |
باز سخنش درس عبرت و پند است و یادکردِ اینکه خراسان چگونه در دست حکومتهای مختلف مانند آسیا گشته و فرمانروایانی از نوع محمود و… را به خود دیده است. تنها موردی که در شعر او از نوعی نرمش عاطفی و روحیه رومانتیک، در یادکرد وطن، دیده میشود این شعر زیباست که:
ای باد عصر اگر گذری بر دیار بلخ |
بگذر به خانه من و آنجای جوی حال |
بنگر که چون شدهست پس از من دیار من |
با او چه کرد دهر جفاجوی بدفعال |
از من بگوی چون برسانی سلام من |
زی قوم من که نیست مرا خوب کار و حال |
و در آن از پیری و ناتوانی خویش یاد میکند؛ با این همه به گفته خودش از شعرهای زهد است نه از شعرهای رایج اینگونه احوال. اگر این پرسش مطرح شود که چرا «وطن» را در معنی خراسان محدود میکند باید گفت که او حجت جزیره خراسان است و نسبت به این ناحیه خاص، مسئولیت سیاسی و حزبی دارد.
ادامه دارد ....
بخش ادبیات تبیان
منبع: مجله فرهنگی ادبی بخارا- دکتر محمدرضا شفیعیکدکنی