جادوی پاکیزگی
موشی و جادوگر با هم همسایه بودند. آن ها هر روز به دیدن هم می رفتند و ساعت ها با هم حرف می زدند. چند روز بود که جادوگر مریض شده بود. موشی تصمیم گرفت به دیدن جادوگر برود و حالش را بپرسد. وقتی موشی به خانه ی جادوگر رسید از دیدن او خیلی تعجب کرد. جادوگر چرک و کثیف شده بود! موهایش ژولی پولی و به هم ریخته بود. زیر ناخن هایش هم سیاه بود. موشی با تعجب پرسید: وای! چی شده؟ تو چرا این طوری شدی؟ جادوگر گفت:جادوی پاکیزگی را فراموش کردم. تمام کتاب جادو را هم گشتم. اما جادوی پاکیزگی را پیدا نکردم. برای همین هم مریض شده ام و خوب نمی شوم. موشی کمی فکر کرد و گفت: جادوی پاکیزگی؟! آه! فهمیدم! من جادوی پاکیزگی را می دانم. جادوگر با خوشحالی گفت: بگو! بگو! تا جادو کنم و تمیز و پاکیزه بشوم. آن وقت حالم هم خوب می شود. موشی گفت: صبر کن تا برگردم. موشی با عجله به خانه اش رفت. یک ناخن گیر، یک شانه و یک صابون برداشت و به خانه ی جادوگر برگشت. ناخن های بلند جادوگر را با ناخن گیر کوتاه کرد. صابون و شانه را به او داد و گفت: حالا به حمام برو و با آب و صابون سر و تنت را تمیز بشوی. این همان جادوی پاکیزگی است!
جادوگر به حمام رفت. سر و تنش را با آب و صابون شست. موهایش را شانه کرد و پیش موشی برگشت. او خیلی تمیز و خوش بو شده بود. موشی گفت: وای! چه قدر تمیز شدی!
جادوگر گفت: حالم هم خوب شد و دیگر مریض نیستم!
جادوگر کتاب جادو را برداشت و در گوشه ای از آن نوشت: جادوی سلامتی، پاکیزگی است و جادوی پاکیزگی، آب و صابون و حمام!
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:دوست خردسالان
مطالب مرتبط: