دوست دارم شعرم معترض باشد
گفت وگو با محمد کاظم کاظمی (شاعر افغانی)
بخش اول
هربار كه تماس میگیریم مردی با صدای گرفته و تهلهجه هراتی میگوید «لطفاً پس از شنیدن صدای بوق پیام بگذارید» و در آخرین از چهارده بار تماس، قرار مصاحبه را میگذاریم. محمدكاظم كاظمی از آنهاست كه اولین برخورد با او حالت آشنایی سالیان را تداعی میكند. در خانه سادهاش آنقدر گرم از ما پذیرایی میكند كه گذشت زمان را حس نمیكنیم، از هفت شب تا سی دقیقه بامداد.
از خودتان بگویید، از خانوادهتان و این كه كجا به دنیا آمدید؟
خانواده ما از خانوادههای سرشناس هرات بود، پدرم از كسانی بود كه در فعالیت های مذهبی و اجتماعی و امور سیاسی كمابیش حضور دارند، پدربزرگم یك بازرگان بود كه طبع شعر خوبی هم داشت.
من در سال 1346 در هرات به دنیا آمدم، تا سال 1354 در هرات بودیم و مدرسه را هم آنجا شروع كردم، بعد از آن به كابل كوچ كردیم و تا سال 1363 آنجا بودیم. در كابل بود كه كم و بیش علاقهمندی هایی به ادبیات پیدا كردم. در خانواده ما همیشه حرف هایی از جنس شعر و كتاب و چیزهایی از این قبیل مطرح بود، من هم از وقتی خطخوان شدم بیشترین مشغولیتم كتاب خواندن بود. شاید بتوانم بگویم ده برابر همسن و سالان خودم كتاب میخواندم. تا هفده هجده سالگی كل رمان های مشهور دنیا را خوانده بودم، از همان سن و سال بود كه مطالعاتم بیشتر روی شعر متمركز شد و از آن موقع كمكم شعر گفتن را شروع كردم و این اواخرِ دورهای بود كه در افغانستان بودیم.
اولین شعری كه به خاطر میآورید چیست؟
خانواده نقل میكنند كه شاید حدود 5 ساله بودم كه شعر«مصلحت نیست كه از پرده برون افتد راز» را میخواندهام آنقدر كوچك بودم كه مصلحت را نمیتوانستم درست تلفظ كنم، یا شعر دیگری از حمید مصدق را از زبان من نقل میكنند كه آن را حفظ كرده بودم«سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاك» وقتی هم كه وارد مدرسه شدم تمام شعرهای كتاب های درسی را از حفظ بودم، محفوظات شعری ام خیلی خوب بود.
چند بیت از حفظید؟
حدود 6 هزار بیت؛ یعنی بیش از دیوان حافظ. 3 هزار بیت از بیدل و بقیه از شاعران قدیم و دوستان معاصر؛ پیش میآید كه در جلسات شعر به دوستان میگویند شعر بخوان، میگوید همراه ندارم، من میگویم بیا برایت بنویسم برو بخوان. خاطرهای دارم از سال آخری كه در افغانستان بودیم، سال 1363 بین دبیرستان های كابل یك سلسله مسابقات ادبی برگزار میشد. بهصورت گروهی از دبیرستان شركت میكردیم و در مسابقه یك گروه دختر و گروه دیگر پسر، رقابت میكردند. من از طرف دبیرستان خودمان، در قسمت مشاعره شركت داشتم. قرار شد اشعاری از دیوان شمس را حفظ كنیم، من بیشتر شعرهایی را انتخاب كرده بودم كه نام شمس تبریزی بهصورت «شمسالحق تبریزی» آمده بود. تیم ما در آن مسابقات برنده شد و در مدرسه تا مدتها مرا «شمسالحق تبریزی» صدا میكردند.
چگونه به ایران آمدید؟
حضور در افغانستان، منوط به رفتن به خدمت سربازی بود و از این جهت كه باید در خدمت رژیم و به جنگ مجاهدین میرفتیم، خیلی از جوان ها به مجرد اینكه به سن سربازی میرسیدند؛ آواره میشدند. از جهت دیگر دوره سربازی 4 سال بود، بعد از آن سه سال فراغت و دوباره چهار سال دیگر دوره احتیاط، یعنی در طول 12ـ10 سال دوره جوانی، باید 8 سال آن را در سربازی میگذراندیم.
وقتی به ایران آمدید؛ فضا چهطور بود؟ از كجا شروع كردید؟
ایران بعد از انقلاب برای ما یك آرمانشهر تلقی میشد، آرمانشهری كه ما سال های سال آرزویش را داشتیم كه یك حكومتی از نوع حكومت اسلامی در یك جای دنیا تشكیل شود. ما آرمان های جهان اسلام را در ایران متجلی میدیدیم، به این لحاظ خیلی علاقهمند بودیم به ایران بیاییم؛ تا قبل از اینكه به ایران بیاییم؛ دانشآموزانی كه از افغانستان میآمدند، حق تحصیل نداشتند. اولین سالی كه دانشآموزان افغانی، اجازه تحصیل پیدا كردند، همان سالی بود كه ما به ایران آمدیم. من یكسال از درس عقب ماندم، بهخاطر این كه درس های اینجا با افغانستان خیلی فرق داشت. من كلاس دوم دبیرستان را امتحان دادم و وارد سوم شدم، در دبیرستان شهید رجایی، سوم و چهارم را خواندم و در كنكور با رتبه 570 در رشته عمران دانشگاه فردوسی قبول شدم و در سال 1370 با نمرهای نسبتاً خوب فارغالتحصیل شدم. البته از اواسط دانشگاه، فعالیت های ادبی من جدی شد و بعد از دانشگاه، دیگر دنبال رشته دانشگاهی ام نرفتم.
شعر گفتن را از كی شروع كردید؟
بهصورت ابتدایی كه آدم مصرعی را موزون كند و كنار هم وصل كند، از قبل از 12 سالگی؛ ولی بهصورتیكه شعر بسرایم، در سال 1361 اولین شعر منسجم خودم را نوشتم. در 15 سالگی، آن شعر به استقبال یكی از شعرای افغانستان بهنام «عبدالهادی دعاوی» بود كه من بعداً اسمش را شنیدم، شعر من با این مضمون بود:
«تا به كی اولاد افغان تا به كی
تا به كی مثل غلامان تا به كی»
از آن به بعد شعر گفتن تان منظم بود؟
بله. در افغانستان، چند شعر نوشته بودم كه غالباً به تقلید از شاعران دیگر بود؛ مثلاً مخمس میساختم، تخمیس میكردم تضمین میكردم یا با وزن و قافیه یك شعر دیگر، شعر میگفتم؛ از این نوع كارها. بعد كه در سال 63 به ایران آمدم، جدیتر شدم به این خاطر كه مطالعاتم بیشتر شد. كتاب اقبال، دیوان شمس و از این قبیل، هرچه به دستم میرسید میخواندم. مطالعاتم بیشتر شعر بود و از سال 1365 كاملاً اتفاقی وارد فعالیت های ادبی شدم.
شنیدم یك شب شعر در تالار رازی دانشكده پزشكی برگزار میشود؛ با یكی از اقوام به آنجا رفتیم. برای اولین بار بود كه شاعران ایرانی را میدیدم، یكی دو قطعه از اشعارم را هم برده بودم. شب شعر دفاع مقدس بود؛ احتمالاً 1364 ، اولین بار بود كه در یك محفل ادبی شعرخوانی در ایران شركت میكردم و شاعرانی را میدیدم كه قبلاً حتی اسمشان را هم نشنیده بودم: مرحوم اوستا، مشفق كاشانی، استاد سبزواری، محمدرضا عبدالملكیان و از شاعران مشهد استاد كمال، استاد صاحبكار، و آقای برزگر حضور داشتند. آقای امیر برزگر شعرش را خواند و آمد ردیف جلوی ما نشست. من اشعاری را كه آورده بودم به ایشان دادم، آقای برزگر هم با كمال لطف نشانیاش را نوشت و گفت این شعرها را بفرست تا در فراغت بخوانم و نظر بدهم. اولین كسی كه در ایران شعرهای مرا نقد میكرد ایشان بود. شعرها را پست كردم، ایشان در جواب نامهای نوشت و اظهار لطف كرد و نوشت كه یك انجمن شعر هست كه شما میتوانید هر هفته در آن شركت كنید. با پسرخالهام رفتم آنجا، انجمن شعر حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی. من تصورم این بود كه مثل همان شب شعر قبلی یك تالاری است كه عدهای شعر میخوانند و ما گوشهای مینشینیم و گوش میكنیم. وقتی رفتیم از پشت در كه نیمهباز بود، دیدم یك میز متوسط، وسط اتاق قرار دارد و دور میز عدهای نشستهاند و شعر میخوانند؛ من گفتم اینها حتماً اساتید هستند و این جمعی نیست كه ما در آن حضور پیدا كنیم، از همان پشت در برگشتیم و این همان جلسهای بود كه بعداً خودم از متولیان و دستاندركاران شدم و هنوز هم ادامه دارد. این سال 65 بود.
دوباره چطور به آنجا برگشتید؟
همان سال یك مسابقه شعری برگزار میشد. به مناسبت دهه فجر، فراخوان داده بودند؛ من هم شعر فرستادم. بعد از آن نامهای آمد برای یك جلسه شعر كه عمومیتر بود. وقتی رفتم دیدم همانجا بوده كه از دم درش برگشته بودم، حالا یك جلسه عمومی گرفته بودند در نمازخانه سازمان تبلیغات. بعد از آن جلسه با دوستان شاعر آشنا شدیم، آقای سید عبدا... حسینی جوادی كه از دستاندركاران آن جلسات بود، ایشان بعد از جلسه با من صحبت كرد و خیلی اظهار خوشحالی كرد و مرا به جلسات بعدی دعوت كرد. بعد از آن در جلسات بهطور دائم شركت كردم و شعرم تحول خیلی جدی پیدا كرد.
از اشعاری كه در تالار رازی به آقای برزگر دادید، چیزی به خاطر دارید؟
یكی از آن اشعار در این مایهها بود:
از خاک ما چو بگذری ای باد نوبهار
از حال ملك ما خبری بهر ما بیار
آور خبر ز داغ دل زار مادران
آور خبر به ما ز یتیمان آن دیار
از قاضیان كشور و شیران جبههها
زان فاتحان قله ایثار و افتخار
زان جا كه حق و دین و عدالت نموده كوچ
آنجا كه كاروان ستمها فكنده بار
زان جا كه از خیانت و نیرنگ روزگار
ظالم شده است حاكم و غدّار شهریار
صحرا و دشت گشته همه لالهگون ز خون
دل های خلق همچو دل لاله داغدار
بر هر كرانه از ستم جانیان پست
برپاست بهر حقطلبان چوبه های دار
گردی ز خاك میهن ما سوی ما بیار
از خاك ما چو بگذری ای باد نوبهار
این شعر، تاریخش شهریور 1364 است، من 19 ساله بودم، ولی به نسبت نسل های بعد كه مقایسه میكنم، من یك مقدار عقب بودم. نسل بعد از ما جوانانی كه دوره دبیرستان بودند، بهتر از ما شعر میگفتند.
این عقبماندگی را چهطور جبران كردید؟
در دانشگاه كه بودم مرتب در جلسات شعر شركت میكردم. سید عبدا... همیشه مرا ترغیب میكرد؛ شعرهایم را اصلاح میكرد و سعی میكرد برنامهریزی كند تا در شب شعرهای مختلف شركت كنم. عنایت ویژهای به بنده داشت در آن چند سال خیلی مؤثر واقع شد. خیلی با دلسوزی سعی میكرد زمینه رشد مرا فراهم كند. مثلاً كتاب های قیصر امینپور و حسن حسینی و دیگران را میداد كه بخوانم؛ عقیده داشت كه باید حال و هوای شعر من عوض شود. سعی میكرد كه به نحوی مرا با شاعران جریان نوگرا و تحولاتی كه در شعر كلاسیك اتفاق افتاده بود آشنا كند. شعر من از امثال قیصر و سلمان هراتی 50 سال عقب بود؛ از لحاظ زبان و بیان و لحن كار. این بود كه این فاصله 50 ساله را در 2 یا 3 سال طی كردم. سید عبدا... مرا به حال و هوای شعر آن دوران رساند، خیلی هم مقاومت میكردم. اول از این جریانات خوشم نمیآمد، از این نوع شعر، ولی او اصرار میكرد. من به همان حال و هوای سبك های قدیم، خصوصاً بیدل علاقهمند بودم؛ منتهی ایشان میگفت حتی از بیدل هم نباید تقلید كنی. به مرور زمان یك مقدار بیان و زبان را تغییر دادم و اولین شعری كه تحولی جدی در آن احساس میشد، یك مثنوی بود:
از فضایی سیاه میآیم
همره اشك و آه میآیم
غم لگدمال كرده است مرا
ناله دنبال كرده است مرا...
و در ادامه:
امشب از درد و داغ میمیرم
كشورم را سراغ میگیرم
كشور ابرهای بیباران
كشور قبرهای بیعنوان
این شعر در مسابقه شعر دهه فجر 1367 مقام اول را به دست آورد.
چون طرف مقابل دفاع مقدس ایران، یك اتحاد جهانی علیه ایران بود؛ طبیعتاً در اینطرف هم كسانی از جهان اسلام كه روحیه انقلابی داشتند به نحوی خودشان را دخیل میدانستند، امثال بچههای لبنان و فلسطین و البته افغانستان. ما حتی شهید افغانی هم در دفاع مقدس داریم؛ بفرمایید دفاع مقدس چه تأثیری در شعر شما داشته است؟
با این كه من با فعالیت های جهادی در افغانستان، بهطور فیزیكی هیچ ارتباطی نداشتم ولی حال و هوای شعر من بیشتر جنگ داخل افغانستان است. البته خیلی از شعرهایی هم كه برای افغانستان نوشتم، متأثر از شاعران جنگ ایران بوده است. البته یكی دو مورد هم در شعرها هست كه بهطور مشخص در مورد شهدای جنگ ایران است.
خاطره خوبی از یكی از آن اشعار دارم، برای كنگره شعر دانشجویی به كرمان رفته بودیم، آنجا مثنوی روایت را خواندم استقبالی كه از این شعر در آنجا شد، دیگر در خودم و شاعر دیگری ندیدم. شعر 12ـ10 بار با دست زدن حضار قطع شد؛ فردای آن روز شعر را چاپ كردند و در كنگره پخش كردند. خیلی شهرت عجیبی در كنگره پیدا كرده بود ـ مدتی همان روایت از مشهورترین كارهای من بود ـ وقتی آمدیم مشهد، دیدم به دانشكده ما چند نامه آمده از دانشجوهایی از كرمان كه من آنها را نمیشناختم. آنها وقتی فهمیده بودند كه من دانشجوی دانشكده مهندسی مشهد هستم، همینطور تیر به تاریكی زده بودند و نامه را به آدرس دانشكده فرستاده بودند، یكی شعر فرستاده بود خواسته بود اصلاح كنم، یكی از وضعیت دانشگاهش گلایه كرده بود، یكی دیگر تشكر كرده بود از اینكه ما آنجا رفتیم. در بین نامهها نامهای بود از خانم دانشجویی با تخلص «نامجو». بعد از تشكر زیاد از شعر من، خواسته بود كه یك شعر برای پدر شهیدش بنویسم؛ این برای من خیلی خوشایند بود كه از آن سر ایران و از جایی كه فقط یكبار در عمرم رفتهام، كسی كه اصلاً ندیدهام چنین خواستهای از من داشته باشد. من آن شعر«و آتش چنان سوخت بال و پرت را» را در یكی دو روز نوشتم و برای آن دانشجو فرستادم.
لینک: