تبیان، دستیار زندگی
در قسمت قبل خواندید که اسفندیار به همراه پسرش بهمن و سپاهی عظیم به سمت زابل لشکر کشید. در آن جا به پسرش بهمن دستور داد نزد رستم برود و دستور شاه را به او برساند. بهمن رفت و با رستم سخن گفت و حالا ادامه ی ماجرا...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اولین دیدار اسفندیار با رستم(3)

اولین دیدار اسفندیار با رستم(3)

در قسمت قبل خواندید که اسفندیار به همراه پسرش بهمن و سپاهی عظیم به سمت زابل لشکر کشید. در آن جا به پسرش بهمن دستور داد نزد رستم برود و دستور شاه را به او برساند. بهمن رفت و با رستم سخن گفت و حالا ادامه ی ماجرا...

بعد از شنیدن حرفهای بهمن ، اسفندیار دستور داد تا اسب سیاه را زین كنند و همراه صد سوار تا لب رود هیرمند آمد .

ناگهان با صدایی برگشت و سواری دید كه به سوی آنها می آید . رستم را شناخت .

وقتی رستم از رود گذشت و پا بر خشكی گذاشت  بر اسفندیار درود فرستاد . و ادامه داد خدا را شكر كه سلامت به این جا رسیده اید  همیشه بخت با تو یار باشد و بد اندیشان از تو دور باشند .

چون اسفندیار این خوش آمد را شنید او را در بغل گرفت و گفت :خدا را سپاس می گویم  كه تو را شاد و خرم می بینم .

رستم بدو گفت : ای نامدار به سرا و خانه من بیا تا جان من از وجود شما روشن گردد ، هرچند آنچه كه داریم درخور شما نیست ولی تمام تلاشمان را خواهیم كرد .

 اسفندیار گفت : هرچند كه پذیرفتن دعوت  پهلوانی مانند تو برای من عزیز است ولی نمی توانم از فرمان شاه سرپیچی كنم كه اجازه نداریم كه در زابل بمانیم . تو نیز فرمان شاه را بپذیر و بند بر پای كن كه عمل كردن به دستور شاه ننگ نیست . و از فرمان او سرپیچی نكن .

اگر همراه من بیایی ،سوگند می خورم كه به تو آسیبی نرساند و آنگاه كه من تاج بر سر گذارم ، تو را با شكوه فراوان به زابلستان برخواهم گرداند .

رستم كه خشمگین شد گفت : آمدم تا دل را با دیدار و گفتار تو شاد كنم و تو را بسوی خانه خود دعوت كنم و بر فرمان تو گردن نهم . اما این سخن تو خیلی برایم مایه ننگ  است و كسی مرا زنده در بند نخواهد دید و اگر بند ، بند بدنم از هم جدا شود از این ننگ بهتر است.

اسفندیار گفت : ای پهلوان تمام سخنانت درست است ولیكن قبول كن كه اگر كنون مهمان تو شوم و تو از فرمان شاه سرپیچی كنی، روز روشن بر من تیره شود و چگونه من حق نان و نمك تو را فراموش كنم و با تو بجنگم و گر از فرمان شاه سر بپیچم بدان كه روزگارم سیه خواهد بود . ای پهلوان اینگونه برآشفته نشو ،به خیمه گاه بیا و امشب را مهمان ما باش و بهتر است كه بخاطر فردای نامشخص امروزمان را خراب نكنیم .

رستم گفت : یك هفته در شكارگاه بودم بخانه می روم و جامه ام را عوض می كنم و چون سفره خویش را گستردی كسی را دنبال من بفرست. رستم سوار بر رخش شد و با دلی خسته نزد زال برگشت . و آنچه از اسفندیار دید برای زال تعریف كرد .

دعوت از رستم به مهمانی

از طرفی اسفندیار اندیشه اش از افكار مختلف پر شد و بشوتن كه مشاور اسفندیار بود به سرای او می آید و می گوید : كه ای نامدار، من سخنانتان را شنیدم ، مردانگی در سخن رستم پیدا است و او بند را نمی پذیرد . تو می دانی كه  این دستور شاه از برای چیست . پس جان عزیزت را بیهوده بخطر نیانداز .

ولیكن اسفندیار نمی توانست از فرمان پدر سرپیچی كند .

و اینقدر در این اندیشه بود كه سفره گسترده شد ولی او كسی را بدنبال رستم نفرستاد ..

رستم در خانه اش بود و چون از وقت خوردن گذشت و كسی به دنبال او نیامد ، بیشتر دلگیر شد . دستور داد تا رخش را زین كنند تا نزد اسفندیار برود و بگوید : آیا تو مرا دست كم گرفته ای ؟

از هیرمند گذشت و نزد اسفندیار رسید ، گفت : ای پهلوان عهد و پیمان تو اینگونه است همانا خود را بزرگ می دانی و از نشستن با ما ننگ داری . اما بدان كه من رستم هستم ، نگهدار شاهان و ایران من هستم  . و بدان كه پهلوانان زیادی تا مرا بدیده اند قبل از جنگ فرار كردند و حتی خاقان چین بدست من از پای در آمدند .و از پهلوانی خود سخن گفت .

اسفندیار كه رستم را خشمگین دید سعی كرد خشم او را بكاهد و گفت : اگر من كسی را نفرستادم می خواستم تو  خستگی از تن بدر كنی و می خواستم بامداد برای پوزش خودم نزد تو بیایم . به دیدار تو شاد می شوم و اكنون كه خودت را به رنج انداختی و از سرایت به دشت آمدی ، بیا در كنار ما بنشین . سپس رستم را بر دست چپ خود نشاند . اما رستم گفت : كه این جایگاه شایسته من نیست و جایی می نشینم كه خودم می خواهم . و با خشم با شاه زاده  گفت : بیا و هنرم را ببین كه از نژاد سام هستم .آیا در نزد تو  جائی سزاور من نیست . و بعد از آن پس شاه دستور داد كه تختی زرین بیاوردند و او بر این صندلی زرین نشست .

سپس اسفندیار بدو اینطور گفت : كه از بزرگان شنیدم كه تو فرزند زالی همان فرزندی كه وقتی با موی سپید زاده شد دل سام از دیدنش آشفته شد و او را در كوه رها كردند و اگر سیمرغ مهر زال بر دل نمی گرفت از او چیزی نمی ماند و سام نداشتن فرزند را بر داشتن چنین فرزندی پذیرفت . و اگر سیمرغ نبود هم اكنون نامی از زال و رستم نبود .

رستم چون این درشتی از اسفندیار بدید خشمگین شد شروع به یادآوری نیكان خود كرد و از دلاوری های آنان گفت و از مادرش كه دختر مهراب بود و نیاكان او نیز شاهان بودندو نسل پنجم آنها ضحاك بود و به اسفندیار گفت :تو چه نژادی از این نامورتر می شناسی ؟

چون اسفندیار این سخنان را شنید خندید و گفت : حالا از كارهایی كه من كرده ام ، بشنو .  بعد از جنگ و پهلوانیهای خودش گفت كه چگونه زمین را از وجود بت پرستان پاك كرد و از نژادش گفت كه گشتاسپ پسر لهراسب ، پسر اورند ، كه او نیز از نژاد كیقباد و اگر همینطور ادامه دهی تا فریدون شاه می رسد . و بعد سخن از نیكان و نژاد مادرش گفت . سپس سخن از هفتخوانش گفت كه چطور با پیروزی به ایران آمد .

رستم بدو گفت : از این نامدار پیر این سخن را بشنو كه اگر من به مازندران نمی رفتم و اگر شجاعت من در نبردهای مختلف نبود ، كیخسرویی زاده نمی شد كه از او لهراسبی و گشتاسبی باشد . و حالا برای چه  به تاج و تخت لهراسبی می نازی . تو پهلوان تازه به دوران رسیده ای و می خواهی با در خواستت مرا خوار كنی .

اسفندیار خندید و بدو گفت : تو امروز اینها را بگو ولی فردا كه روز رزم است ، تو را از اسب بر زمین می اندازم و دو دستت را بسته و نزد شاه می برم . به او می گویم كه از تو اشتباهی ندیدم و از او می خواهم كه تو را از این غم رها كند و بعد گنج فراوان بدست خواهی آورد .

رستم از حرفهای اسفندیار بخندید و گفت : چون فردا وقت نبرد رسید تو را بلند كرده و نزد زال می برم و تو را بر برترین جایگاه می نشانم و هر آنچه موجب شادیت شود فراهم می كنم . نیاز سپاهت را برطرف كرده و بعد هم پای تو نزد شاه آیم و بر گشتاسپ سپاس می فرستم  و تاج شاهی را در اختیارات می گذارم و باز هم برای ایرانیان خدمت كنم همانطور كه تا حال كرده ام .

اسفندیار گفت : از پیكار بسیار سخن گفتیم و حال شكم گرسنه است ، دستور داد سفره ای گستراندن . وقتی سفره گسترده شد ، رستم شروع به خوردن كرد و اسفندیار از خوردن او در شگفت ماند . چون زمان رفتن شد ، اسفندیار به او گفت : هر چه خوردی نوش وجودت باشد .

رستم از او تشكر كرد و گفت : اگر این كینه را از دلت بیرون می كردی و به سرای ما می آمدی به تمام آنچه كه گفتم عمل می كردم

اسفندیار گفت : تو فردا مرا در میدان نبرد خواهی دید ، بهتر است كه تن خود را رنجه نكنی .بهتر است هر آنچه به تو گفتم بپذیری و به دستور شاه با بند تو را نزد او برم .

دل رستم از این حرفها غمگین شد زیرا می دانست هر دو كار چه پذیرفتن بند و چه شكست اسفندیار برای او بدنامی خواهد داشت .

پند دادن زال

وقتی رستم به سرای خودش برگشت به دوستانش نگاه كرد و به برادرش زواره گفت تا لباس جنگی او را آماده كند . و زواره لباس و سلاح او را از مخفیگاه بیرون آورد و آماده كرد .

وقتی رستم لباس جنگش را پیش روی خود دید ،  با اندوه گفت : ای جوشنی كه روزگاری را آسوده گذراندی ، دوباره وقت رزم و جنگ فرارسیده  و باید وظیفه ات را درست انجام دهی و در چنین جنگی  باید ببینیم كه فردا اسفندیار چه خواهد كرد .

زال ( دستان ) چون این حرفها را از رستم شنید ،  آن مرد كهنسال را نگران كرد . به فرزندش گفت : تا حالا همیشه با دلی پاك به نبرد رفته ای و از فرمان شاهان تو رنج بسیار كشیده ای ، می ترسم كه اقبال تو به آخر رسیده باشد و همه نسل من از بین بروند ، اگر بدست جوانی همچون اسفندیار كشته شوی دیگر نام و نشانی از زابلستان نخواهد ماند و اگر از تو به او آسیبی برسد باز هم بد نام خواهی بود و هر كسی داستانی می سازد و نام تو را بد خواهند كرد ، كه رستم شهریار ایران را كشته است . از این شهریار جوان دوری كن .یا بندگی او را بپذیر یا از اینجا دور شو .

رستم به پدر پیرش گفت : سالهای زیادی با جوانمردی زندگی كرده ام و خوب و بدهای بسیاری را تجربه كرده ام . اگر من از اینجا بروم مطمئن باش كه در اینجا دیگر چیزی باقی نخواه ماند . من از او بسیار خواهش كردم ولی او سخنان مرا نپذیرفت و تجربه مرا قبول نكرد . اگرفردا لباس رزم بپوشم نگران جان او نباش ، كه به او آسیبی نخواهم رساند . او را به بند خواهم آورد و او را چند روزی مهمان خواهم كرد  و بعد بهمراهش نزد گشتاسپ خواهم رفت و بعد كه او پادشاه شد كمر بر خدمت او خواهم بست .

اولین دیدار اسفندیار با رستم(3)

زال از گفته های پسرش خندید و گفت : ای پسر آنچه كه تو می گویی انتهایش مشخص نیست و این حرفها خام است و تو نمی دانی كه چه پیش خواهد آمد ، هم رزم تو اسفندیار است كه خود پهلوانی به نام است . و معلوم نیست كه حوادث چگونه اتفاق می افتد .

من آنچه كه به نظرم رسید به تو گفتم و حالا خودت باید تصمیم بگیری .

ادامه دارد...

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:کودکان دات اُ آر جی

مطالب مرتبط:

نبرد اسفندیار و رستم

داستان اسفندیار

کوچکترین شوالیه و کندوی عسل 

كوچكترین شوالیه

جشن فراموش نشدنی

سه ماه تعطیلی من در قنات

گنج پر دردسر

گنج مرد روستایی

نصیحت افراد با تجربه

پند خردمندان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.