تبیان، دستیار زندگی
زن با دسته‌ای هیزم که بر دوش انداخته بود نزدیک کلبه شد. هیزم‌ها را پای تنور پشت کلبه انداخت. چانه‌های خمیر را از کنار تنور برداشت و توی تنور را نگاه کرد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چند داستان کوتاه کوتاه

چند داستان کوتاه کوتاه

نان

زن با دسته‌ای هیزم که بر دوش انداخته بود نزدیک کلبه شد. هیزم‌ها را پای تنور پشت کلبه انداخت. چانه‌های خمیر را از کنار تنور برداشت و توی تنور را نگاه کرد.

بعد برگشت و با چانه خمیر رفت پای تپه. میان سنگ قبرها، بالای سنگ سفیدی ایستاد و بلند گفت: «اگر نان هم ببندم تو که قدر مرا نمی‌دانی، پس همین خمیر را بخور.» و خمیر را پرت کرد روی سنگ و برگشت به طرف کلبه.

معصومه میر‌ابوطالبی

لطفاً با احتیاط برانید!

حلزون ساعتها در تلاش است تا از عرض ِ جاده عبور کند.

پسربچه سوار بر دوچرخه چند بار دورش می چرخد و بعد دور می شود.

باز دور می زند و دوچرخه را این بار به سمت حلزون می چرخاند.

همان طور که نگاهش به اوست، سرعت می گیرد و سرعت می گیرد.

...

چند دقیقه بعد، حلزون آرام آرام خون تازه ای را که روی جاده پاشیده، دور زده و به سمت دیگر جاده خواهد رسید!

حسین احمدیان

نشانه گیری

فرمانده گفت: بزن این زنیکه را داره عکسِ شاهو پاره می‌کنه.

سرباز گفت: گیر کرده کار نمی‌کنه. تفنگ اش را نشانِ فرمانده داد.

فرمانده گفت: یکی دیگه بگیر. بعد اشاره کرده به دو اسحله‌ای که به دیوار تکیه داده شده بود.

سرباز گفت: اون‌ها که دوربین دار نیستند.

بعد شروع کرد با اسلحه‌ی خود ور رفتن. بعد از دوربین نگاه کرد. دید مادرش دارد چشم‌هایِ شاه را با انگشت‌اش در می‌آورد.

فرمانده گفت: چرا مص مص می‌کنی؟

سرباز اول تیر هوایی زد تا آن زن فرار کند بعد پیشانی شاه را نشانه گرفت.

فرمانده گفت: پدر سوخته.

ابراهیم اکبری دیزگاه

چراغ خاموش

بعد از مدت ها بالاخره آنلاین شد.

انگشت هام رو روی صفحه کلید بی هدف حرکت می دادم. نوشتم، پاک کردم، باز نوشتم. نمی دونستم چی بگم. ترجیح دادم اول فقط سلام کنم. نوشت:

«سلام. اگه قطع شد ببخشید. سرعت اینترنت م داغونه. خوبی؟»

گفتم: «باید خوب باشم؟!!!»

***

فکر کنم یک ساعتی هست که چشم دوخته ام به همین جمله آخر:

«مخاطب شما آفلاین است و پیام های شما را در آینده وقتی آنلاین شود خواهد دید»

محمدرضا موذن زاده

چند داستان کوتاه کوتاه

دریا

ـ مامان پیش خدا خیلی دور است؟

ـ دور که نه...

ـ پس چرا گریه می کنی؟

آن هم چه گریه ای که بغض گلویم را دردمندتر می کند.

ـ اگر من بروم پیش خدا گریه می کنی؟

آغوش می گشایم.

ـ مامانِ امام حالا گریه می کند؟

گویا در دل دریا شناورم.

ـ مامانی چرا گریه ات شور است؟

سیلاب اشکها دلم را می برد.

ـ ببین برای مامانِ امام نقاشی کشیدم.

ـ آخ پسرم!... برو مامان جان برای همه ما یک کشتی گنده بکش...

کلر ژوبرت

مشق شب

بار دیگر نوشته ای از توماس ولف را می خوانم و صفحات را آن قدر ورق می زنم تا واژگون شوند و تنها نشانه ها و کلمات باقی بمانند.

***

احساس می کند کامل تر شده، به قلب آدم ها رانده می شود تا تازه ترین تجربه ها را خلق کند و کاغذهای کتابش را به اسناد تاریخ بسپارد.

***

توماس ولف مرده است.

دالتون

فرآوری: مهسا رضایی

بخش ادبیات تبیان


منابع: لوح، فرهیختگان