خرگوش بهونه گیر
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود.در یک جنگل بزرگ و زیبا که پر از حیوانات جور واجور بود یک خانم خرگوشی زندگی می کرد که یک بچه خرگوش داشت. اسم این بچه خرگوش بازیگوش می می بود. می می بچه ی بسیار مهربان و خوبی بود. اما یه مشکل خیلی بزرگ داشت. می می کوچولو برخلاف همه ی خرگوش ها که عاشق هویجند، اصلاً هویج دوست نداشت. هر وقت مامان می می هویج پلو درست می کرد می می می گفت: من اصلاً گرسنم نیست. یا وقتی برای صبحانه ی می می مربای هویج درست می کرد می می می گفت:امروز دلم درد می کنه، نمی تونم صبحانه بخورم. خلاصه می می برای هر غذایی که توش هویج داشت یک بهونه می آورد تا از خوردنش فرار کنه.
مامان می می خیلی از این کار دختر کوچولوش ناراحت بود. چون اگر دخترش هویج نمی خورد ممکن بود چشماش دیگه خوب نبینه و نتونه دشمناشو ببینه و فرار کنه. اما هر چی به دختر کوچولوش اصرار می کرد اصلا فایده ای نداشت.
یک روز می می با دوستاش برای بازی به دشت رفت. اونا خیلی خوشحال بودند و با سر و صدا بازی می کردند. اما دوستای می می یه دفعه یه گرگ بزرگ و بدجنس رو دیدند که داره از دور می آد. اونا خیلی ترسیدند و زودی فرار کردند. اما می می کوچولو آقا گرگه رو ندید و نمی دونست چرا دوستاش سریع فرار کردند. به خاطر همین سرجاش ایستاد و به بازیش ادامه داد.
آقا گرگه هم یواشکی به می می نزدیک شد و اونو گرفت و به خونش برد. می می خیلی ترسیده بود. نمی دونست باید چی کار کنه. آقا گرگه می خواست اونو به عنوان صبحانه ی فرداش بخوره.
مامان خرگوشم که از ماجرا خبر نداشت نگران دختر کوچولوش شده بود. آخه شب شده بود ولی می می هنوز به خونه برنگشته بود. مامان می می رفت پیش دوستای دختر کوچولوش و از اونا پرسید: از می می خبر ندارین؟ دوستای می می گفتند:وقتی ما داشتیم توی دشت با هم بازی می کردیم یه گرگ دیدم و همه مون فرار کردیم. مگه می می به خونه برنگشته؟
مامان می می خیلی ترسید. چون با خودش فکر کرد که آقا گرگه ممکنه دختر کوچولوی قشنگشو خورده باشه.
اما بعد یه فکری به ذهنش رسید. مامان می می گفت:به خونه ی آقا گرگه می رم شاید هنوز دخترمو نخورده باشه.
مامام می می یواشکی به خونه ی آقا گرگه نزدیک شد و از پنجره ی خونه ی آقا گرگه به اتاقش نگاه کرد. آقا گرگه خواب بود و دستای خرگوش کوچولو رو با قفل بسته بود و کلیدش رو روی میز گذاشته بود. مامان خرگوش کوچولو با صدای آروم گفت: می می جون، مامان، اونجایی؟
می می با ترس گفت:آره مامان، آقا گرگه می خواد منو بخوره، من چی کار کنم؟
مامان می می به خرگوش کوچولو گفت: یواشکی برو کلید قفل رو از روی میز بردار. اما می می گفت: من که کلیدی روی میز نمی بینم. مامان خرگوش کوچولو فهمید که چشمای قشنگ دخترش ضعیف شده، با خودش گفت: خدایا، چی کار کنم؟
یک دفعه یه فکری به ذهنش رسید و رفت و تندی برگشت. یک هویج کوچولو توی دستای مامان می می بود. هویج رو به طرف دخترش انداخت و گفت تندی اینو بخور. خرگوش کوچولو هم که خیلی ترسیده بود تندی هویج رو خورد. یه کم بعد کلید قفلشو روی میز دید. یواشکی اونو برداشت و دستاشو باز کرد و از خونه ی آقا گرگه فرار کرد.
نعیمه درویشی
بخش کودک و نوجوان تبیان
مطالب مرتبط: