انارهای بهشتی
آخر زمستان بود. علی (ع) در فکر همسر بیمارش بود. مدتی بود که در بازار می گشت. هیچ کس انار نداشت. دختر پیامبر از او انار خواسته بود. حاضر بود چند برابر آن بدهد، ولی هر جا می رفت ناامید برمی گشت. تنها امیدش پیرمرد طائفی بود مسجد را دور زد.
پیرمرد دکان کوچکی داشت میوه می فروخت. فقط سیب سرخ داشت.
پیرمرد گفت:"شمعون یهودی دارد."
به راه افتاد. نباید وقت را از دست می داد. به محله ی یهودیان که رسید، ایستاد. خانه ی شمعون بزرگ بود. دیوارهای بلندی داشت. یکی از بازرگانان معروف بود.
کوچه خلوت بود. آفتاب کم رمق می تابید. جلو رفت. چند بار در زد. کسی از پشت در گفت:"چه کار داری؟"
شمعون پاهایش را به زمین می کشید. خش خش می کرد و نزدیک می شد. در باز شد. صورت چاق شمعون از لای در بیرون آمد، با دیدن داماد محمد سری تکان داد. پرسید:"چه می خواهی؟"
شنیده ام انار دارید. بیمار عزیزی دارم که ...
شمعون سرفه ای کرد و گفت:"تمام شد."
علی چشمانش را بست. شمعون می خواست در را ببندد همسرش که حرف های علی را شنیده بود. گفت:"من یک انار برای خودم نگه داشته ام."
علی لبخندی زد. رفت و انار را آورد. انار درشتی بود. معلوم بود پرآب و شیرین است. شمعون انار را داد و سکه ای گرفت و در را بست. علی با خوشحالی قدم برداشت. از محله ی "بنی نظیر" بیرون آمد. دوست داشت انار را زودتر به همسرش برساند. از میدان خرابه ای می گذشت که صدایی شنید. یکی از فقیران کور مدینه بود. او که صدای پای داماد پیامبر را شناخته بود، سلام کرد و گفت:"انار همراه داری علی جان؟ یکی هم به من بده."
علی ایستاد. پیرمرد کور باز انار خواست. علی مانده بود چه کار کند. آن را برای فاطمه ببرد یا به فقیر ببخشد. یک لحظه همسرش را به یاد آورد. فقیر خواهش کرد. انار را به فقیر داد و از او خواست برای بیمارش دعا کند. فکر کرد شاید بتواند انار دیگری پیدا کند.
کم کم عصر می شد علی در بازار راه می رفت. کسی انار نداشت. حتماً همسرش نگران می شد. به طرف خانه حرکت کرد. با دست خالی چه به فاطمه می گفت؟ دختر پیامبر را دوست داشت. نمی خواست دل او را بشکند. به نزدیک خانه که رسید آرزو کرد خواب باشد و استراحت کند. آهسته در راه هل داد. وارد شد. دختر کوچکش زینب سلام کرد. داشت انار می خورد. تعجب کرد. از پنجره همسرش را دید. یک سینی انار جلویش بود و با حسن و حسین انار می خورد. چه کسی انار آورده بود؟ به اتاق رفت.
فاطمه با مهربانی به خاطر انارهای شیرینی که از بازار فرستاده بود، تشکر کرد. علی بار دیگر به انارها نگاه کرد. درشت و خوش بو بودند. تا به حال چنین انارهایی ندیده بود. از گوشه پنجره به آسمان چشم دوخت. فاطمه از انارهای بهشتی می خورد. خوشحال بود. همسرش نیمه ی اناری را دراز کرد. علی به یاد پیرمرد کور افتاد. زیر لب خدا را شکر گفت.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:ملیکا
مطالب مرتبط: