عشق هم تاریخ مصرف دارد؟!
ژاله، هم میدید و هم حرف میزد! منصور گیج بود؛ نمیدونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده! منصور با فریاد گفت: من كه عاشقت بودم؛ چرا باهام بازی كردی؟...
امروز روز دادگاه بود و منصور میتونست از همسرش جدا بشه. منصور با خودش زمزمه كرد چه دنیای عجیبیه این دنیای دنیای ما! یك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمیشناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور هشت سال از دوران كودكیشونو با هم سپری كرده بودند. اونها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند؛ ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونهشونو فروخت تا بدهیهاشو بده. بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن آنها، منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.
هفت سال از اون روز گذشت؛ منصور وارد دانشکده حقوق شد.
دو سه روز بود كه برف سنگینی داشت میبارید. منصور كنار پنچره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تندتند به طرف در ورودی دانشگاه میآمدند، نگاه میكرد. منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه میكرد، یك آن خشكش زد! ژاله داشت وارد دانشگاه میشد.
به محض تمام شدن دانشگاه، به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بیچونوچرا قبول كرد. در عرض پنچ ماه سوروسات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو اغاز كردند
منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد. ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی؟! بعد سكوتی میانشان حكمفرما شد. منصور سكوت رو شكست و گفت: ورودی جدیدی؟ ژاله هم سرشو به علامت تأیید تكان داد. منصور و ژاله بعد از هفت سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند، درخت دوستیای كه از قدیم میانشون بود، بیدار شد .از اون روز به بعد، ژاله ومنصور همهجا با هم بودند. آنها همدیگرو دوست داشتند و این دوستی در مدتی كوتاه تبدیل شد به یك عشق بزرگ؛ عشقی كه علاوه بر دشمنان، دوستان رو هم به حسادت وا میداشت.
منصور داشت دانشگاه رو تموم میكرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود. چون بعد از دانشگاه، نمیتونست مثل سابق ژاله رو ببینه. به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه، به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بیچونوچرا قبول كرد. در عرض پنچ ماه سوروسات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز كردند. یه زندگی رویایی! زندگیای كه همه حسرتشو میخوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم میكرد.
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت؛ ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد و ژاله رو كور و لال كرد. منصور ژاله رو چند باری خارج هم برد؛ ولی پزشكان اونجا هم نتونستند كاری بكنند
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.
تو یه روز گرم تابستون، ژاله به شدت تب كرد. منصور، ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد؛ ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند. بیماری ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت؛ ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو كور و لال كرد. منصور، ژاله رو چند باری خارج هم برد؛ ولی پزشكان اونجا هم نتونستند كاری بكنند.
بعد از اون ماجرا، منصور سعی میكرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره. ساعتها برای ژاله حرف میزد؛ براش كتاب میخوند؛ از آینده روشن و از بچهدارشدن براش میگفت.
ولی چند ماه بعد، رفتار منصور تغییر كرد. منصور از این زندگی سوتوكور خسته شده بود و گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور میكرد. منصور، ابتدا با این افكار میجنگید؛ ولی بالاخره تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان، مادر و خواهر منصور آتشبیار معركه بودند و منصور رو برای طلاق تحریك میكردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمیجوشید. بعد از آمدن از سر كار، یه راست میرفت به اتاقش. حتی گاهی میشد كه دو سه روز با ژاله حرف نمیزد.
یه شب كه منصور و ژاله سر میز شام بودند، منصور بعد از مقدمهچینی و "منومن" كردن، به ژاله گفت: ببین ژاله میخوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه. منصور تهمونده جرأتشو جمع كرد و گفت: من دیگه نمیخوام به این زندگی ادامه بدم؛ یعتی بهتره بگم نمیتونم. میخوام طلاقت بدم و مهریهتم....... دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.
بعد از چند روز، ژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی توی همونجا با هم محرم شده بودند. منصور و ژاله به دفتر طلاق و ازدواج رفتند و بعد از مدتی پایین آمدند؛ در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختی تكیه داد و سیگاری روشن كرد. وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده؛ خودم میرم! بعد عصای نابینایان رو دور انداخت ورفت! منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد.
یه شب كه منصور و ژاله سر میز شام بودند، منصور بعد از مقدمهچینی و "منومن" كردن، به ژاله گفت: ببین ژاله میخوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه. منصور تهمونده جرأتشو جمع كرد و گفت: من دیگه نمیخوام به این زندگی ادامه بدم
ژاله، هم میدید و هم حرف میزد! منصور گیج بود؛ نمیدونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده! منصور با فریاد گفت: من كه عاشقت بودم؛ چرا باهام بازی كردی؟... منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله.
وقتی به مطب رسید، تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكتر رو گرفت و گفت: مرد ناحسابی! من چه هیزم تری به تو فروخته بودم؟ دكتر در حالی كه تلاش میكرد یقهشو از دست منصور رها كنه، منصور رو به آرامش دعوت میكرد. بعد از اینكه منصور كمی آرومتر شد، دكتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تمام ماجرا رو تعریف كرد، دكتر سرشو به علامت تأسف تكون داد و گفت: همسر شما واقعا كور و لال شده بود؛ ولی از یك ماه پیش یواشیواش قدرت بینایی و گفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو به دست آورد! همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم، برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دكتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت؟ دكتر گفت: اون میخواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و بیصدا اشك ریخت. فردا روز تولدش بود.