یک زنبیل خاطره
سالها میگذرد از آن روزهایی که بوی جبهه و جنگ همه جا پیچیده بود، تا جایی که یادم هست سال 63 بود و من کلاس دوم دبستان بودم، آن روز هم مثل هر صبح در مراسم صبحگاهی صدای آهنگران از رادیو پخش میشد {ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش ...
سالها میگذرد از آن روزهایی که بوی جبهه و جنگ همه جا پیچیده بود، تا جایی که یادم هست سال 63 بود و من کلاس دوم دبستان بودم، آن روز هم مثل هر صبح در مراسم صبحگاهی صدای آهنگران از رادیو پخش میشد {ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش ...
خانم مدیر رادیو را خاموش کرد و بعد از چند دعا و شعار اعلام کرد که میخواهیم برای کمک به رزمندگان، مربّا تهیه کنیم، هر کس میتواند شیشه، به، شکر و هیزم بیاورد. روز بعد هر کدام از بچهها چیزی آورده بودند من هم یک شیشه داشتم که یکی از بچههای قلدر کلاس پنجمی آن را از من گرفته و توی دفتر برد و وقتی که موضوع را به معلممان گفتم باور نکرد و گفت فردا بیاور.
و روز بعد زنگ خانه را زودتر زدند و بچهها همگی رفتند به جز چند نفر کلاس پنجمی که قرار بود با خانم مدیر و معلمها مربّاها را بپزند.
سریع به خانه رفتم و گفتم باید هیزم و به ببرم و شروع کردم به پیدا کردن هیزم، خلاصه چند تکه چوب و تخته و جعبه فراهم کردم، مادرم آنها را توی زنبیل گذاشت و چند عدد به هم داخل آنها گذاشت، خواست زنبیل را کمکم بیاورد، ولی من گفتم: «نه! خودم میبرم».
بدون این که لباسم را عوض کنم یا نهار بخورم زنبیل را برداشتم، خیلی سنگین بود و زیر آن گم میشدم، خلاصه با هر سختی که بود به مدرسه رسیدم.
یک ماشین از سپاه سیرجان آمده بود و چند نفر هم با کمک معلمها، مربّاها را ظرف میکردند و داخل کارتن میگذاشتند. جلو رفتم، نمیدانستم زنبیل را کجا بگذارم، خانم مدیر که خیلی هم چاق بود عینک ته استکانی بزرگش را از روی صورتش برداشت و با خندهی تمسخرآمیزی گفت: «حالا دیگه دیر شده، زودتر برو خونه، نیم ساعت دیگه باید بیایی کلاس، زنبیل هیزمت را هم ببر.».
مرد راننده گفت: «نیّت این دختر کوچولو از همهی این مربّاها با ارزش تره، خدا کنه خودمون کرمو نباشیم» و زنبیل را داخل ماشین گذاشت، این بار خانم مدیر و بقیه خجالت کشیدند
خیلی ناراحت شدم. بقیه هم نگاه خنده داری به من کردند. مرد راننده جلو آمد و زنبیل را از من گرفت، انگار بار سنگینی را از روی دوشم برداشته بود، با مهربانی پرسید: ته زنبیل چی داری؟
با عجله و عامیانه گفتم: «به درخت (به) تو خونه داریم، همه شون کرمو بودن، همین چند تا بهتر بودن آوردم.».
مرد راننده دستی بر سرم کشید، این بار همه به جز او با صدای بلند خندیدند.
خیلی خجالت کشیدم، نمیدانستم چه بگویم و چه کار کنم.
مرد راننده گفت: «نیّت این دختر کوچولو از همهی این مربّاها با ارزش تره، خدا کنه خودمون کرمو نباشیم» و زنبیل را داخل ماشین گذاشت، این بار خانم مدیر و بقیه خجالت کشیدند.
آن روز آن مرد رفت، زنبیل مرا هم با خود برد و من خوشحال بودم، بعدها فهمیدم آن مرد پیش خدا رفت. شاید هم در زنبیل من میوههای بهشتی میگذارد.
حتماً دستی از بهشت او را چید، آخر او کرمو نبود.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
زهرا پور الماسی پاریزی
منبع : ماهنامه شمیم عشق