زبان شما را نمیفهمم
بابابزرگ عرقچین سفیدی را که از مکه آورده سر میکند و میرود سر کوچه تا نان بگیرد. این مراسم نان گرفتن بابابزرگ برای خودش حکایتی دارد. وقتی بابابزرگ میگوید میروم نان بگیرم یعنی سه چهار ساعتی از خانه بیرون میزند و با دوستانش جلسهای برگزار میکند. آنها معمولاً سر کوچه یا توی پارک محل قرار میگذارند.
یکی از دوستان پدر بزرگ مدیر ساختمان است و از مصیبتهای آپارتماننشینی میگوید، دیگری بساز و بفروش است و کارها را میخواهد به پسرش واگذار کند اما میترسد. میگوید جوانها مثل ما استخوان دار نیستند. زود در مقابل مشکلات جا میزنند.
بابابزرگ میگوید بچه روغن مایع و گوشت کوپنی بهتر از این نمیشود. مسعود، نوه 8 ساله بابابزرگ که او را خیلی دوست دارد گاهی با او بیرون میرود. هر وقت آنها نمیخواهند مسعود از حرفهایشان سر در بیاورد با اصطلاحات و حرفهای خاص زمان خودشان گفتوگو میکنند. گاهی هم به زبان زرگری که بابابزرگ به مسعود گفته زبان رمزی است با هم حرف میزنند. بابابزرگ قول داده این زبان را به مسعود یاد بدهد. مسعود هنوز کوچک است، اما وقتی بابابزرگ برایش از خاطرات جوانی تعریف میکند او وارد یک فیلم علمی تخیلی یا تاریخی یا فیلمی جنگی میشود که حتی تصور نمیکند یک روز بتواند تجربه کند.
در عوض مهدی، برادر بزرگتر او همه نوع زبانی اختراع میکند که بزرگترها نفهمند چه به دوستانش میگوید. لغات کوتاه شده و اصطلاحات اساماسی و فیسبوکی هم از آن جملهاند.
پدربزرگ 3 سال است که همراه با نوهها زندگی میکند، اما نوه بزرگترش که الان 18 سال دارد هرگز به او نزدیک نشد، اما مسعود از او پذیراتر است.
نادره، مادر مسعود و مهدی میگوید: بچهها که سنی ندارند، حتی من هم گاهی با اخلاقهای پدر شوهرم نمیتوانم کنار بیایم. تعریفی که او از عروس دارد همان چیزی است که مادربزرگ همسرم بوده است. در حالی که من زنی شاغل هستم و نمیتوانم به قول او یک خانم تمامعیار باشم که هر وقت خانواده میخواهد در خدمتشان باشم. به نظر من در عوض بچهها مستقلتر بار میآیند. این دیدگاههایمان هیچوقت به هم نزدیک نمیشود.
فاصله بین نسلها آنان را کمکم نسبت به فرهنگ و جامعهپذیری یکدیگر بیگانه میکند. علوم جدید و ارتباطات که وسیله انتقال آن است در اختیار دستان کاوشگر و ذهنهای آماده و مشتاق نسل جوان است و سالمندان به سختی خود را با آن هماهنگ میکنند و گاه به کلی از این تکنولوژیهای جدید که نسلها را یک سر و گردن از هم جدا میکند، عقب میمانند.
امروزه میبینیم بچهها همان ابتدای طفولیت بازی با رایانه را میآموزند و در نوجوانی چندان در استفاده از آن خبره شدهاند که حتی والدینی را هم که آشنایی اندکی با این وسایل دارند جا میگذارند
نسترن ساجدی، بانوی 45 سالهای است که با مادرش و 2 دختر و پسر نوجوانش در یک خانه زندگی میکند. او میگوید: همسرم فوت کرده و ما همه باهم زندگی میکنیم. یکی از بچهها محصل است و دیگری برای دانشگاه آماده میشود. خودم هم شاغل هستم، اما مدام نگران ناسازگاری بچهها با مادربزرگشان هستم.
یک بار مادرم که تنها 65 سال دارد وسایلش را جمع کرده که برود خانه سالمندان. از او پرسیدم چرا این کار را میکنی و میگوید: من در این خانه زیادی هستم. نه حق دارم شبکه تلویزیونی را که دوست دارم ببینم و نه نوههایم حاضرند با من حرف بزنند. هر کدام در اتاق خود مشغول بازی با کامپیوتر میشوند یا توی گوششان گوشی میگذارند که حرفهای مرا نشنوند. جرات ندارم در مورد زندگی و هنرهای دختران دم بخت با آنها حرف بزنم. در خانه سالمندان دستکم چند نفر هم سن و سال خودم میبینم.
غیرقابل انتقال شدن میراث گذشتگان و تجربههای متضاد با نیازهای کنونی فرزندان و اختلافات کلامی به تدریج یا یکباره به شکاف عمیق میان نسلها دامن میزند و مشکل را حادتر میکند.
نمیدانم چطور آنها را با هم صمیمی کنم
بین جامعهای که اکنون وجود دارد و جامعهای که ما و پدران ما در آن زندگی کردهایم فرق بسیاری است و گویی بین تجربیات ما نسلهای پیشین، درههایی عمیق به وجود آمده است. ما سعی میکنیم بچهها را آن طور که بار آمدهایم تربیت کنیم، اما آنها سعی میکنند مثل امروز تربیت شوند نه گذشته. آنها امروز این آموزش را نهتنها از خانواده، بلکه از جامعه میآموزند و وسایل سمعی ـ بصری نیز به آنها کمک میکنند. نتیجه نسلی است که با آنچه ما خانواده گسترده میگفتیم، بیگانه است. عاشق حریم شخصی خودش است و دوست ندارد با کسانی که طرز فکرشان را نمیشناسد، دمخور شود. حمید هم پسری 24 ساله است که همیشه پدربزرگش نصیحتش میکند. او میگوید: من دانشجو هستم و هم کلاسیهای زیادی دارم که آنها را میشناسم. مادرم میگوید برایت دختر یکی از آشناها را خواستگاری کنم. من میگویم نه. اگر بنا به آشنا باشد خودم آشنا دارم. پدربزرگم مرا لعن و نفرین میکند که زمانه خراب شده است و آدمها خراب شدهاند و تو هم خراب شدهای و کلا همه چیز خراب شده است. دلیلش هم این است که خودش مادربزرگ را ندیده سر سفره عقد نشسته است. خب آخر این چه منطقی است؟ امروز روابط و آدمها پیچیدهتر شدهاند و سلیقه مادر من قطعاً با من که 30 سال از او کوچکتر هستم، فرق میکند. من کسی را برای زندگی مشترک میپسندم که از پس پیچ و خم این زندگی بر بیاید و هر دو بر توان هم تکیه کنیم این چیزی نبود که پدر و پدربزرگم میخواستند. خب طبیعی است که توانمندیهای چنین شخصی را خودم باید تایید کنم. قبول کنید وقتی تفاوت طرز فکر در این سطح باشد آدمها برای هم خسته کننده میشوند.
غیرقابل انتقال شدن میراث گذشتگان و تجربههای متضاد با نیازهای کنونی فرزندان و اختلافات کلامی به تدریج یا یکباره به شکاف عمیق میان نسلها دامن میزند و مشکل را حادتر میکند
چنان که در این موارد هم مشاهده میکنید غیرقابل انتقال شدن میراث گذشتگان و تجربههای متضاد با نیازهای کنونی فرزندان و اختلافات کلامی به تدریج یا یکباره به شکاف عمیق میان نسلها دامن میزند و مشکل را حادتر میکند.
آنچه میتواند به رفع این شکاف که هر روز عمیقتر میشود کمک کند این است که تغییر را بشناسیم و بپذیریم و به تجربیات نسلهای گذشته به عنوان تجربیاتی موثر در زمان خودشان احترام بگذاریم.
قرار گرفتن در کنار اشخاصی که با وجود تفاوتها همدیگر را میپذیرند و به هم عشق میورزند بسیار سودمندتر خواهد بود تا زندگی کردن در خانهای که 3 نسل جزیره وار و از هم جدا در گوشههای خلوت در دنیای خود غوطهور هستند.
هر نسلی در دوره خودش زندگی میکند. با این حال از تجارب و راهنماییهای نسل پیشین بینیاز نیست.
بخش خانواده ایرانی تبیان
منبع : چاردیواری