چشمهای معطر
«آنجا كه همه وسایل به كار گرفته شدند و آنجا كه دستها از همه جا كوتاه شد و به بنبست رسید. دل از همه و همه بریدهای، ناامید از همه جا و همهكس به جایی پناه آوردهای كه محل رفت و آمد فرشتگان است. محل آرامش و قرار دلهای متلاطم، اینجا، جایی است كه رشتههای بینهایت آرزو و امید به مشبكهای ضریح دلها پیوند خورده و هر آن پرتوهای كرامت بیدریغ مولا بر سر دردمندان و حاجتمندان نورافشانی میكند. توسل و دعا چراغ امید را در دل آنها روشن میسازد و...»
كبوتران حرم، گرد گنبد طلایی كه همچون نگین جلوهگری میكرد میچرخیدند. پرچم بالای گنبد منور، با نوازش باد به این سو و آن سو میرفت. محمد نگاه ملتمسش را به گنبد طلایی دوخت، حرم با گلهای یاس و محمدی فرش شده بود. عطر گلهای محمدی در هوا جاری بود و نسیمی، عطر حرم را با خود میبرد و در اطراف پراكنده میكرد. همه جا بارانی بود. خیلی دلش میخواست خودش را به مشبكهای فولادی برساند و آنها را در پنجه خود بفشارد. دلش میخواست شانههای خستهاش را به آن جا تكیه دهد، به سوی پنجره فولاد رفت، ناگاه زمین و زمان از حركت باز ایستاد، رعد از گوشه آسمان جهید و همه جا لرزید. صحن از وسط دو نیم شد؛ مرد با عجله به سوی مشبكها دوید؛ اما هر چه تلاش كرد نتوانست به آن برسد، آسمان رعدی دیگر زد و همه جا تاریك شد، مرد به یكباره نشست، ملحفه را پس زد، دكمههای لباسش را باز كرد. گردنش را لمس كرد، تند تند نفس میكشید؛ دانههای عرق بدنش را پوشانده بود. احساس میكرد دارد خفه میشود؛ گلویش خشك شده بود. با سر انگشتانی لرزان، لیوان آب را جستجو كرد، آب كه خورد آرامتر شد، انگشتانش را قلاب كرد و زیر چانهاش فشرد.
خاطرات ده روز پیش در ذهنش جان گرفت. شالیزار زیر نور غروب خورشید زیباتر به نظر میرسید. محمدقاسم و همكارانش خسته از كار روزانه گوشهای نشسته و مشغول چای خوردن بودند.
ناگهان همه جا لرزید و رمق از دست و پایش رفت و دیگر چیزی نفهمید. به هوش كه آمد، همه جا تاریك بود و فقط صدای گریه مادر و همسرش به گوش میرسید؛ اما همین كه صدایشان زد همه جا پر شد از سكوت، دست مهربان مادر، نوازشگر محمدقاسم شد.
ـ اینجا كجاست مادر؟ چرا نمیتوانم چشمانم را باز كنم و جایی را ببینم؟ مادر با صدایی لرزان گفت: توكل به خدا كن پسرم، همه چیز درست میشه! صدای پسر كوچولوی مرد رشته افكارش را پاره كرد.
ـ بابا! بابا! ببین لباسم چقدر قشنگه! كودك به سوی پدر دوید و خودش را در آغوش او رها كرد.
محمدقاسم با دست لباس را لمس كرد و گفت: به به چقدر قشنگه! مثل خودت میمونه، قشنگه، قشنگه، قشنگه.
مرد صورت پسرك را غرق بوسه كرد و فریاد شادی او سكوت سنگین اتاق را شكست.
مادر وارد اتاق كه شد گفت: بشین بچه، اینقدر بابا رو اذیت نكن. بعد به طرف قاسم رفت و گفت: این شربت را بخور. لیوان را به دست همسرش داد. بوی گلاب شربت مرد را به یاد خوابش انداخت. زن گفت: محمدقاسم مادرم میخواهد برود مشهد از ما هم خواسته كه با او همراه شویم. تصویر گنبد و بارگاه در چشم محمد جان گرفت خیلی دلش هوای زیارت داشت.
... درهای چوبی حرم را كه لمس كرد چیزی در درونش شكست؛ دانههای اشك، مسلسلوار صورتش را شست؛ قلبش تند و تند میزند، دیوار حرم را لمس كرد و از یك گوشه با لمس دیوارها خود را به مشبكهای فولاد رساند، از خانوادهاش خواسته بود این روز آخر را تنها باشد. صدای قرآن و زیارتنامه در هم آمیخته بود و آوائی ملكوتی به وجود آورده بود. بوی كندر و اسپند فضا را پر كرده بود. مرد مثل آهویی سرگردان بود. عطر حرم او را با خود میبرد، صلوات از گوشه گوشه حرم اوج میگرفت. نمیدانست چرا، ولی یك حس خوب در رگهایش دویده بود، یك حس خدایی. مشبكهای پنجره فولاد را در پنجه فشرد ناله و التماسش بیشتر شد؛ آقاجان به جان مادرت از خدا بخواه چشمانم را به من برگرداند، به سقای كربلا قسمت میدهم! «صدای ناله محمد در صداهای دیگر گم شده بود. فكر این كه تاریكی برای همیشه میهمان وجودش شده است لحظهای راحتش نمیگذاشت. گویی همه جا شب بود و دنیا را رنگ سیاه زده بودند و به یقین كسی جز خدا نمیتوانست این سیاهیها را بشوید و روشنایی را به چشمان او بازگرداند. هر چه گریه میكرد نه تنها آرام نمیشد، بلكه بیتابتر میشد، ثانیهها به دقایق و دقایق به ساعتها تبدیل شد. محمدقاسم همانطور كه ایستاده بود و راز و نیاز میكرد، ناگهان گر گرفت، عرق كرد، لرزشی مانند پیچك خودش را از پاهای او بالا كشید؛ پاهایش سست شد بر سنگ فرش حرم نشست. احساس كرد برق جهیدن گرفت و یكباره پرده سیاهیها را شكافت همه جا نور شد. مرد دست بر چشمانش گذاشت، همه جا تاریك شد؛ دوباره نور بود و روشنایی در حرم غوغا بود، محمدقاسم تمام حواسش را جمع كرد و ایستاد، نگاهش را به گنبد و گلدستهها پاشید و فریاد زد: قربونت برم امام رضا...
منبع: آستان قدس رضوی
بخش حریم رضوی